#سیب_دندان_زده_پارت_146


نگاهش به گل های قالی خیره ماند و به فکر رفت .

-خان بابا ؟

سر بلند کرد .چشمانش پر بود از حس گناهی که مرا هم جان به لب میکرد .

-جان دلم .

-کمکم کنید برم .

سر تکان داد : برو ولی برگرد ... بذار این پسر ادم شه ... قدرتو بدونه ... تا الانم گله نکردی صبر ایوب میخواست .

خم شدم و گونه ی چروک اش را بوسیدم ..‌.

و پیشانی ام گرم شد از وجودش .

خیره ی صورت عارف بودم و سعی در حل معادله ی چند مجهولی رفتار شوهرم و من همچنان دلم چرکین تر از دیروز بود .

لبخند عارف و‌ منی که به زور لبخندی تصنعی گوشه ی لبم‌چسباندم و خواهر شوهر فندقم را در آغوش گرفتم‌.

سر در گردنش فرو‌کردم فوتی کردم و‌خنده اش را در آوردم و این دختر یحتمل جان همه بود .

-نکن خاله ... زیاد بخندم گوشت تنم میریزه ها .

متعجب و خندان گازی از صورتش‌گرفتم : مگه ‌گوشتم داری فندق ؟

-آره دیگه نمیبینی شکمم پره گوشته .

حضورش کنارم حس شدنی تر شد و‌جانم پر التماس برای به آغوش کشیدنش تقلا میکرد و‌مغزم درحال سرکوب این شورشی .

-اینارو‌کی یادت میده وروجک ؟

کنارم جا گیر شد و من‌مچاله و دلم مشت و طبل شیرین زبان ریخت :زندی دیگه ... هر وقت داداش شاهین قلقلکم میده میگه نکن گوشت تنش میریزه .

باز خندیدم و بوسیدمش این قند و‌نبات باغ را .

بازخیره ام ماند .باز اخلاقش در ضد و نقیص بود .و باز مغزم فرار از این مرد و‌ ازم میطبید و تا کمتر خرد شوم ولی دل وامانده ی من مگر میدانست خرد شدن چیست؟

سرش را به طرفم خم کرد :خوبی؟

چشمانم به طرف آهن ربای چشمانش کشیده شد. بی دلیل بغض کردم و کاش زیاد سمج نمیشد، کاش عذاب نمیداد.

سرم را خم کرد و لبخند ماسک گونه ام را باز بر لبانم چسباندم :خوبم مگه چمه ؟

نگاهش در صورتم گرداند و خون در صورتم جریان گرفت :حس میکنم بی حالی .

romangram.com | @romangram_com