#سیب_دندان_زده_پارت_145
متعجب از این تقاضایش بیشتر در فکر بغض و حال و احوالش بودم .
زیادی خوشگل ومعصوم بود این گل من .
لبخندی زدم و بوسه ای به چشمانش زدم . برس را در دستم گذاشت و پشتش را به من کرد .
مشغول شانه کردن تار به تارموهایش شدم.
برس رو گذاشتم زمین و شروع کردم به بافتن موهایش.
با صدای آرومش گفت:موهای کسی جز من رو نباف خب؟ بذار همیشه یادت بمونه تو زندگیت فقط یه نفر بود که موهاشو بافتی.
تا آمدم حرفی بزنم دوباره شروع کرد.
صداش از بغض میلرزید: همیشه به این فکر میکردم که هیچی نمیتونه باعث شه که یه روز از تو و نگات دور بمونم و زنده باشم، الانم مطمئنم که اگه دیگه نداشته باشمت هیچ چی مثل قبل نمیشه،مثل قبل از نبودنت نمیشه هیچی ولی میدونی همیشه اونجور که ما میخوایم نیست.
-خورشید ...
-هیس،نه من بی معرفت شدم نه قراره جایی برم،دارم از چیزایی حرف میزنم که خودتم میدونی دست من و تو نیست،مثل طوفانن،یهو میان،یهو همه چیزو نابود میکنن...به حرفام خوب گوش کن،فقط...با هیچ کس اونجور که با من بودی نباش بذار از من فقط یکی باشه تو مغزت و قلبت و خاطره هات.
جان از تنم میرفت با هر کلمه اش...
دستم میلرزید ازحقایقی که میترسیدم زیر پوست حرفهایش باشد .
خورشید
خان بابا به متکای مخمل قرمز رنگ تکیه داد ومن هم چهار زانوجلویش نشستم و انگشتانم را بند بافتم کردم .
دستش روی زانویم نشست :چته بابا جان ؟
لبخند بغض دارم را خرج صورت مهربانش کردم :خان بابا یه کاری میخوام بکنم .. یه چیزایی میخوام ازتون ... که نمیخوام جز من و شما کسی ازش خبردار بشه ... دلم نمیخواد دیگه تو سری خور بشم ... نمیخوام ترحم ببینم اونم تو چشای مادرم نمیخوام متلک بشنوم وکنایه نثارم کنن ... میخوام ببُرم از هر چی که باعث تو سری خوردنمه .
دستش زیر چونه ی خیس از اشکم بند شد و بلندکرد صورتم را نگاهش حکایت نگرانی را بازگو میکرد .
-یعنی چی بابا جان ؟ چیشده ؟
بغضم را شکستم و دستش را گرفتم ونالیدم :گفتید برم شیراز رفتم ... زورم کردید با ... با کسی که هر چی عفت داشتمو ازم تو عالم مستی گرفت ازدواج کنم ... کردم ... گفتی بذارهوو سرت بیاره جیکت در نیاد. ... در نیومد ...گفتی خوشبخت شو ... خان بابا به حضرت علی قسم نمیتونم ... من پام پیچ بخوره شاهرخ تو سرم میکوبه تو پسمونده ی، مکث کردم ... مهرانی ...خان بابا من نه طلاق میخوام نه بی آبرویی ...
فقط میخوام یکم از اینجا .. از اون مردی که ادعاشه من دندون زده ام دور باشم ...
دستش را از دستم بیرون کشید و روی گونه ام گذاشت .سرم را پایین انداختم و سعی در خفه کردن بغضی که جلوی پنجره ی آشپزخانه در گلویم سبز شده .
صدای گرفته ی ای مرد مقتدر ستون خانه را لرزاند :
-شرمنده ی تک تک اشکاتم دخترم ... شرمندتم که نتونستم سر و سامونت بدم ... یه عمر خواستم کمبود نداشته باشی ... یه عمر خواستم از محافظت کنم ... نشد ... برای پاکیت پاپوش دوختن ... خواستم جمعش کنم زدم داغونترش کردم ... نمیدونم این پسر هم به کی رفته ... یکم شرافت و معرفت خرجت نمیکنه ... حالا هم که ترانه نیس باز سر به راه نشده .
romangram.com | @romangram_com