#سیب_دندان_زده_پارت_144


صدای پاهایش امد تکان نخوردم .

چراغی روشن شد .

و دلم اورا میخواست .

عطرش قبل از او‌مرا در آغوش کشید .و من مست شدم از این خلسه ی نفرت انگیز .

کنارم دراز کشید و بازوانش تن مچاله شده ام را در بر گرفت و‌آهم در دم خفه شد .

بغض جان گرفت در درگاه گلویم و من سعی در مخفی نگهداشتنش بودم .

موهایم را بو کشید .

-لعنتی ... بوی موهات دیوونم میکنه خورشید .

لعنتش کردم ،خودم را هم لعنت کردم.این موقعیت و وضعیت را نفرین کردم و بیزار شدم از این همه عاشق بودن و زن بودن و‌احساساتی بودنم .

تنم را بیشتر مچاله کردم ولی چه فایده ...

قلبم خودش را داشت میکشت از بهر این همه نزدیکی تن هایمان .

-خورشید خوبی ؟

اینبار با صدای بغض دارم گفتم :نه نیستم .

لبانش به پشت گردنم نشست :چته؟

-خسته ام .

مرا برگرداند و‌در نور کم سوی چراغ آباژور نگاهم کرد .

-بغض کردی ؟

سکوت کردم و تمام انرژی ام را به چشمانم انتقال دادم .

من برایش سیب دندان زده ای بیش نبودم . من برایش دندان زده بودم .

نشست مرا هم نشاند ...موهای بلندم را پشت گوش زد .

چشم بستم و از این همه حسی که بدی اش بیشتر از خوبی اش بود‌.

با همان بغض کمین کرده در صدایم گرفتم :موهامو برام میبافی؟

#شاهرخ

romangram.com | @romangram_com