#سیب_دندان_زده_پارت_143
که چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم
آینه فحش بدی بود مرا می فهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم“
#علیرضا_آذر
بازآهی که این روزها بیشتر از نفس در گلویم رفت و آمد میکرد .
پیاز ها را در ماهیتابه ریختم .
کمی پیاز و سیب زمینی چرخ کرده رب ونان میشد غذایم .
پشت میز که با بشقابم نشستم از این خانه بزرگ و تاریک و سوت وکور دلمگرفت و بیزار شدم .
شاهرخ کجا بود ؟
شوهرم ؟
بهتر که نبود ...بود؟ نه غذایم را خوردم و راهی اتاق شدم سرویس طلا و انگشتر و دستبندم را در کیفم چپاندم .
کنار پنجره که رفتم شاهرخ وعارف و شاهین را دور آتش جمع شده دیدم .
و تف بر دل من که با دیدنش طپش میگرفت .
کسی نبود تا تو دهنی بر دلی بزند که غرور نمیدانست ؟
از خودم ...
این حال جنون وارم متنفر بودم .
شلوار و تیشرتی راحتی پوشیدم برسه ام را برداشته و راهی نشیمن و تشکچه و تلوزیون شدم .
موهایم را شانه زدم وکوسن مبل را بغل گرفتم چشم به تلوزیون دوختم.
و فکرم مشغول نقشه کشیدن بود .
بعد از دوساعت متوالی نشستن جلوی تلوزیون خاموشش کردم و دریغ از ذره ای حس خواب آلودگی سرم را به کوسن تکیه دادم .
سرم پر از افکاری بودکه تنم را به سوی جنون میبرد .
حماقت محض بود این حس ولی دلم شاهرخ را میخواست ...
آغوشش را برای آخرین بار ...آخرین آخرین بار .
romangram.com | @romangram_com