#سیب_دندان_زده_پارت_142


نامم که از زبان خانم تاج بیرون امد قدم کند کردم و گوش ایستادم .

دلم چون طبلی پر صدا میزد .

کف دستانم عرق کرده بود .

صدای زندی امد :والا مادر من نمیدونم تو به چیه این بچه شک داری؟ ... چرا اعتماد نداری نمیدونم ؟ این دخترک از برگ گل که پاکتره .

صدای پوزخند خانم تاج و شاهرخ زخم شد بر دلم .

تکیه به دیوار دادم برای پیشگیری از سقوط .

خانم تاج با همان تُن صدای تمسخر آمیزش گفت : تروخدا زندی بعد اون اتفاق بازم به خورشید پاک میگن والا چه عرض کنم من؟ این دختر هر چیه پاک نیس!

شرحه شرحه شد وجودم نه از حرف خانم تاج از ساکت ماندن شاهرخ و طرفداری نکردنش ...از لال ماندنش ...از آتش زدن به جانم ...

زندی توپید :یادت نره همین برادر زاده ی تو پاکی دوتا دست گل منو پر پر کرد .

لال ماند خانم تاج ...

سر کشیدم به آشپزخانه و‌نگاهم به شاهرخی افتاد که با پوزخند بادوامش سیبی از روی میز برداشت و با صدای ناراحتی گفت :میدونی زندی؟ خورشید مثل این سیب خوش بوئه ... خوشگله ...

جلو‌برد و بویید و ناگهان گازی به سیب زد و درحال جویدنش گفت :البته دندان زدش .... اون یه سیب خوشگل و‌خوشبو ی دندان زدس ... و حرف اینجاست من دندونش نزدم .

تمام اعضای تنم گر گرفت از این بی رحمی شاهرخ .

تمام صورتم خیس شد از اشک ندانستم زندی چه گفت؟ فقط دویدم .

من جلوی همان پنجره مردم .

من مردم و کسی نبود برای تشیع جنازه ام .

جنازه ای که قبل مرگ زخم زدند لگد زدند سوزاندن و بالاخره کشتند .

ظرف پیاز خورد شده در دستم و فکرم جای دیگر بود .

تلخی پیاز سوزش چشم و اشکی که روی گونه سرازیر بود‌...

دلم فقط فرار میخواست از این عذاب ...از این منگنه ...از این جان به لب شدن ...

از این سوختن...از این دم نزدن .

خسته بودم از هر چه حقیر شدن و خار شدن بود‌.

”تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم

romangram.com | @romangram_com