#سیب_دندان_زده_پارت_141


لبخند زدم و‌سرم را به سرش تکیه دادم :خوب میشم .

-بذار کمکت کنم .

-اونی که باید کمک کنه عین خیالش نیس .

-شاهرخ ...

-بلای جون .

خندید :بدجور عاشقشی ؟

-بدجور اسیرشم ... میخوام خودمو آزاد کنم .

اخم در هم تنید :یعنی چی ؟

آهی کشیدم: نمیدونم .

او‌هم اه کشید سرش را روی بالشت کوبید :دلم بستنی میخواد خورشید .

لبخندم را به روی صورتش پاشیدم :پاشو یه چیزی بخور میرم میخرم .

خندید‌و‌گونه ام از بوسه اش خیس شد.

بعد از سه روز مراقبت از پریا به خانه برگشتم.

خبری از شاهرخ نبود‌...و خاک بر سر دل من که تنگ او‌بود .

اویی که مرا هرزه میدانست و‌پشیمان هم نبود .

بی حال مانتو و روسری را روی تخت انداخته و راهی حمامی شدم‌که پذیرای تن دردناکم بود.

این روزها عظلاتم میگرفت زیر شکمم تیر میکشید و من هر لحظه در انتظار دوره ی ماهانه ام بودم .

آب داغ که روی بدنم ریخت از لذت آرامشش چشم بستم و شامپو ‌را روی سرم ریختم .

انگشتانم مشغول ماساژ سرم شد ...

بعد ازحمام طولانی ام بیرون آمده و لباس پوشیدم و مو خشک کردم .

دلم زندی و مادر و غیبت هایمان را میخواست .

دمپایی به پا کرده درحالی کرم مرطوب کننده را به دست و صورتم میمالیدم. راه عمارت خان بابا را در پیش گرفتم از دور پنجره ی آشپزخانه را دیدم که باز شد و دستی خورده نونی بیرون ریخت .

به طرف پنجره راه افتادم که با نزدیک شدنش صدای حرف زدن شاهرخ و خانم تاج و زندی را شنیدم .

romangram.com | @romangram_com