#سیب_دندان_زده_پارت_14


پلک زد :تو فکر کن آره .

کیف را روی شانه ام جابه جا کرده راه افتادم :خونه ی پریا .

-وایسا میرسونمت .

قدم‌هایم کند شد ولی توقف نکرد :خودم میرم .

-ماشین دم دره بشین میام .

در گوش خر یاسین خواندن بهتر از این بود .

بی حرف داخل ماشین خوابیده اش نشستم ...بوی عطر همیشگی اش را میداد ...

چند دقیقه که گذشت ماشین غول پیکرسیاه رنگی جلوی در بوق زد تا مش یوسف در را باز کند .

شیشه ی دودی رنگ پایین رفت ...صورت پر اخم شاهرخ که مرا می نگرسیت نمایان شد .

-کجا با این پسره ؟

نگاهی به در باغ کردم .

-خونه ی پریا گفت میرسونتم ...

مکثی کرد و سر تکان داد :

-مواظب باش .

و از کی این شاهرخ مرموز نگران من میشد؟

سر تکان دادم مهران از در باغ بیرون امد سری به شاهرخ تکان داد و سوار شد ...و شاید جلوه ی بدی داشت رساندن من توسط این پسر ...

راه که افتاد اهنگ بیکلامش نیز در ماشین پخش شد ...

-تو‌نمیری جشن ؟

نفس عمیقی کشیدم :نه حوصلش رو ندارم ...

-قبلنا که زیادی پر جنب و جوش بودی .

-اون مال قبلنا بود خوب ...درضمن تو اون جشن چیزی نیس که سرگرمم کنه .

چشم ریز کرده نگاهم کرد :دنبال سرگرمی هستی ؟

خندیدم به این لحن شیطون و مرموزش :نه دنبال دلگرمی و آرامشم ...

romangram.com | @romangram_com