#سیب_دندان_زده_پارت_13
زندی ناچارا سری تکان داد و دست به زانو بلند شدوگفت :عمرم تا فردا کفاف بده با حاجی میایم .
صدای اعتراض آمیزهر سه یمان بلند شدکه بی تفاوت به طرف نشیمن و کنار مجنونش رفت ...
- خدا رو خوش نمیاد اذییتشون کنی شاهین .
از گوسه ی چشمنگاهی حواله ام کرد :مگه میریم سلاخی؟ ...یه جشن بین سهام داراست با حضور خانواده ها ...
-فقط زندیو خان بابا میان ؟
-نه عمو جمشید و زنعمو ها هم هستن.
شیرین : منم هستما ...
شاهرخ لبخندی زد :وروجک قولش رو از من گرفته ...
شاهین پوفی کرد.
شیرین هم دندان های سفیدش را نشانش داد ...
با بدجنسی گفتم :شانست اورده خاله، داداش شاهرخ پشتته.
شاهین:میای؟
-نه میرم خونه ی پریا ...
بوسه ای روی موهای شیرین زدم و گفتم :فردا میبرمت حموم عروسک...
سری تکان داد و سر بلند کردم که با اخمای فرو رفته شاهین و چشمانی که خیره شده به دود سیگار شاهرخ بود روبه رو شدم ...
تاثیراسم پریا که نبود بود؟
از درعمارت که بیرون آمدم روی ایوان خانه ی ملک بانو برادر زاده ی همیشه حاضر را دیدم ...
گویی سیگار کشیدن در این باغ ارثی بود ...شاهرخی که سیگار تفننی اش هیچ گونه با هیکلش سنخیت نداشت .و حال این عامل تند شدن ضربان قلب من ...
موهایم را داخل شال کرده به طرف در باغ قدم تند کردم ...بعد از ظهر بود و مش یوسف همه جا را آب پاشی کرده بود و بوی نم خاک و سبزه تمام تاژک و مژک های بینی را نوازش میکرد ...
-روز بخیر خورشید خانوم ...
درست جلوی ایوان قدم کند کردم و سر بلند کردم :سلام .
لبخندش از همان ۱۵سالگی قلبم را میلرزاند :سلام ...کجا به سلامتی؟
با همه ی تند بودن ضربان قلبم زبانم هم تند میشد از ترس رسوایی این دل :مفتش باغی؟
romangram.com | @romangram_com