#سیب_دندان_زده_پارت_12


بی حرف به طرف کابینت رفته جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم.

بدون حرکتی خیره نگاهم میکرد ...بالاخره من هم نگاهم را به چشمانش سراندم .

نیش زدم :تو‌خونه ی خودتون هم دستاتون رو تو سینک ظرف شویی می‌شورین ؟

چند برگ از دستمال را بیرون کشید و بالبخند جذابش گفت:اگه دور و بر سینک ظرف شویی دختری مثل تو‌ باشه ترجیح میدم دست که هیچ سر و‌تنمم اونجا بشورم .

با همه ی زبان بازیش پوزخندی تحولش دادم و گفتم :خدا خر و شناخت که بهش شاخ نداد.

لبخندش که ماسید جعبه را روی میز گذاشتم و راهی شدم .

بعد از شام و شستن ظرف ها شیرین که به خواب رفت راهی خانه شدم .

کفش هایم را از پا در نیاورده صدای خنده ی ریز مادر و آقا جان را شنیدم .

و تنها فکری که ب ذهنم رسید ... ملک بانویی بود که تنها بود ...عارف و آقا جان که نبود...

پس...

عقب گردکرده و راهی وسط باغ شدم ...

مش یوسف از ده درخت روی یکی فانوس شارژی وصل کرده بود.

زیر یکی از آنها نشستم ...

و شاید حق داشت ملک بانو ...دل سوزاندن که به کارش نمی آمد ولی من دل میسوزاندم برای زنی که بعد از زایمان اولین فرزندش رحمش را از دست داد و دیگر بچه دار نشد ... زنی که شوهرش را به قول خودش با کلفتی زیبا شریک شده بود...

کلفتی که شده بود هوویش و دختری هم زاییده بود ... کلفت زیبایی که مادرم بود ...و میدانستم آقاجون عاشق این کلفت زیبایش هست ...

کفش از پا کنده و پاهای لختم را روی چمن های مرطوب کشیدم مانتو دراورده و شال مچاله کردم و روی چمن ها دراز کشیدم ...

سه سال اندی بود که در شیراز به سر میبردم و حق برگشت نداشتم ...

برای چه ؟ الله اعلم .

و حال ... گویی کسی مدام دم گوشم تکرارکنان میگفت که کاش بر نمیگشتی .

نگاهی به ته ریش همیشگی شاهرخ کرده و گوش به حرف های شاهین سپردم و شیرین را در بغل جا به کردم .

زندی:اخه مادر حالا چرا شب ؟ روز چشه ؟

شاهین قربان صدقه ای رفت و‌گفت :اخه قربونت برم این جور مراسم ها رو که روز نمیگیرن. چند ساعت به عنوان بزرگ و مهمان ما میشینی اونجا میخوری میشنوی میکنی پا میشی میای خونه ی خودت،زندی رو به شاهرخ سیگار به دست و‌محو خطوط میز گفت :اره مادر ...

شاهرخ سر بلند کرد و تکان داد و گفت :اره دورت بگردم همش سه ساعته .

romangram.com | @romangram_com