#سیب_دندان_زده_پارت_11


-خبرش رو‌ گرفتم شرکت بودن ...وگرنه می‌خواستم بیام دیدنشون .

لبخند کجی زد .

-مادرت کجاست از صبح ندیدمش ؟

-خبر ندارم .

تمسخر قاطی حرف هایش کرد .

-شاید باید دل بسوزونم براش که دخترتازه برگشتش هیچ‌خبری ازش نداره .

سر بلند کردم .این رعایت کردن بس بود ...

-نه، لازم به دلسوزی نیس ملک بانو ... وقتی بدونم امنیت داره و دائم کسی اذیتش نمی‌کنه لازم نمی‌بینم چکش کنم ،هر چند نمی‌شه رو این امنیت کاذب اعتماد کرد .

لبانش فشرده شد ... دهن باز کرد که چیزی بگویید ،زندی امد ...

نگاهش بین من و ملک بانو رفت آمدکرد و چیزی نگفت . چیزی نداشت بگویید ...

میدانست به هیچ وجه من الوجوه من و این زن حوری شکل با هم کنار نمیاییم .

زندی کنارم نشست موهایم را پشت گوش زد و زمزمه وار گفت:بگردم دورت مادر ناراحتت کرد ؟

لبخندی به چین و چروک این زن زدم :نه زندی، عادت کردیم. چه میشه کرد؟

-به دل نگیر تو‌دلش هیچی نیس زبونش تنده .

پوزخندی به این طرفداری زندی زده و بلند شدم .

شاهرخ را ایستاده پشت سرمان دیدم .

خونسرد نگاهم کرد و پرسید :شام آماده اس ؟

سری تکان دادم :الان میز رو ‌میچینم .‌

و انگارنه انگار که گوش ایستاده بود این مرد ...خجالت هم خوب چیزی است .

سر میز شام که عارف و مهران هم آمدند محبور به اوردن بشقاب اضافی شده و به طرف آشپزخانه رفتم .

مهران هم به قصد شستن دست هایش پشت سرم آمد ...

بدون‌نگاه به این عامل دگرگونی احوالاتم دو بشقاب دیگر برداشتم ...

-دستمال کاغذیتون کجاست ؟

romangram.com | @romangram_com