#سیب_دندان_زده_پارت_10


آشپزخانه که خالی از پسران عمو سهراب شد باز مشغول خورد کردن گوشت ماهی ها شدم .و شاید من هم به اندازه ی شش سال پیش تغییر کرده بودم ..مثل شاهرخ...شاهرخی که از همان پانزده سالگیه من عزم رفتن به کانادا را کرد ورفت تا یک سال پیش که دوباره بازگشت ...

بازگشتی که من ندیدم؛ یعنی نبودم ...نگذاشتند که باشم .

و‌چه حکمتی در این نبود من بود؟ نمیدانستم .

خان بابا که لیلی اش را صدا کرد زندی به طرف نشیمنش پا تند کرد .

شیرین با ظرف خالی پاستیلش پایین پایم ظاهر شد :خاله خورشید ...تموم شد .

لبخندی به اخمانش زدم :خب بذار روی سینک دیگه ...

لب آویزان کرد.

دل ربود این یه وجب و‌نیم :بازم می‌خوام خب.

نگاهی به دور و بر کردم :فقط ده تا دیگه. خب؟

چشمانش که خندید سری به تایید تکان داد ...

دست شستم و به طرف کابینت رفتم و چندتایی پاستیل درون ظرفش ریختم ...

بووس آبدارش روی گونه ام نشست و به طرف صندلی رفت و رویش جا گیر شد .

-خودشیرین بودن تو‌ذات تو و مادرته ...

سر چرخاندم به سوی ملک بانوی شیک پوش و زیبای عمارت ...

جلو‌امد ...شیرین سلامی داد و او‌بوسه ای روی موهای این دخترک کاشت .

شاید اگر دخترهوویش نبودم مرا هم دوست میداشت ...شاید ...

-سلام .

-زندی کجاست؟

-نشیمنه .

سر تکان داد روی صندلی نشست و‌پا روی پا انداخت .

-بعد شام یه سر به آقاجونت هم بزن ... مثلا پدرته .

عوارض حرف های صبحم بود که نیش ‌می‌زد ...

چاقو به گوشت ماهی زدم ...

romangram.com | @romangram_com