#سیب_دندان_زده_پارت_139
دستی روی شانه ام نشست:
-اینجوری هم خودتواذییت میکنی هم پریا روخورشید .
نگاهم به چشمان در گود افتاده ی شاهین افتاد .دستش اشک روی گونه ام را پاک کرد و لبخند تحویل صورت زارم داد .
کنار پریا روی صندلی سفید پلاستیکی نشستم :خوبی درد که نداری ؟
چشمانش را از شاهین نمیگرفت :خوبم ...کمی کمرم درد میکنه .
-فقط کمرت ؟
-آره بقیشون کوفتگیه درد زیادی نداره ... توخودت ...مکث کرد :کاری که نکرد ؟
باز حرف مهران و حقیقتی که کوبید بر صورت شاهرخ :نه ... خوبم .
شاهین آنطرف تخت نشست :همه خوبن خانوم خانما، فقط این کمر تو دل نگرونم میکنه .
دست پریا روی ته ریش چند روزه ی شاهین نشست : دل نگرونی نداره درست میشه.
پوفی کشیدم و لودگی به خرج دادم :باز لیلی مجنون بازیتونو پیش من روکردین جمع کنین خب .
پریا با همان حال زارش پشت چشک نازک کرد :چشم نداری ببینی اون شوهرت اینم تو. شما هم برین به، به ما چیکار داری ؟
نگاهم به مسیر دستی که پریا اشاره کرده بود رفت و قامت شاهرخی که درگاه در را پر کرده بود و نگاهم میکرد.
خیره بود نگاهش ..آهی کشیدم.
راه من و این مرد یکی نبود .
مردی که شاهد تک تک لحظه هایی بود که به من تجاوز شده بود و حال شوهرم بود آن هم به اجبار .
این پیشانی سفیدیم تا آخر عمر همراهم بود و سرکوفت های شاهرخ پابرجا ...
چشم از نگاه قیرگونش گرفتم و به دستان گره خورده ی شاهین و پریا خیره شدم .
پشت پنجره ی پذیرایی به صدای جر و بحث اهل خانه ای که تازه با خبر شاهرخ فهمیده بودند به جای رفتنبه شیرازی که نبودم دزدیده شده بودم گوش سپردم .
صدای هق هق زندی و مادر جانم را میلرزاند .
زندی:حلالت نمیکنم شاهرخ ... الان باید بهمون میگفتی مادر ؟
-نمیخواستم نگران بشین زندی .
مادر :نگران ؟ مگه غریبه اس شاهرخ جگر گوشمه نباید میدونستم چندروزه دست کدوم بی دینی افتاده ... خدا لعنت کنه اون مهران گور به گور شده رو ... خدا به روز سیاه بذاره .
romangram.com | @romangram_com