#سیب_دندان_زده_پارت_136
چشم بستنم همانا به خواب رفتنم همانا .
شاهرخ
با شنیدننفس های سنگین ومنظمش سر برگرداندم .
دیدن چهره ی معصوم و پاکش قلبم را به درد میاورد .
با یاداوری حرف های مهران که عجیب بوی حقیقت میدادند جنون در دلم رشد میکرد نفرت ... بیزاری ...
حتی فکر اینکه مهران با خورشید رابطه داشته هم دیوانه کننده بود ...
و بدتر از ان مخفی کاری خورشید بود .
چشم از تندیس معصومم برداشتم و به روبه رویم خیره شدم .
سنگین بود قبول واقعیتی که از جنس کثافت بود .
کثافتی همچون مهران که تندیس پاک مرا لکه دار کرده بود .
ماشین را پارک کرده و پیاده شدم .
به طرف در شاگرد رفتم دلم نیامد بیدارش کنم دست زیر کمر وپاهایش انداختم و در اغوش کشیدمش با پا در ماشین و هل داده و بستم .
حتی این حضور خواب آلودش هم پر از ارامش بودپر از حس خوب .
و لعنت بر دهان مهرانی که حقیقت تلخی را به من آشکار کرد که تا صد سال هم نمیخواستم بدانم .
خورشید
سرم...
سرفه هایم ...
سرگیجه ام ...
کمری که داغون بود...و دستی که پشتم نشست و چشم باز کردم .
شاهرخ.
چشمان به خون نشسته اش
صورت خسته اش
نگاه نگرانش .
romangram.com | @romangram_com