#سیب_دندان_زده_پارت_135
سر تکان دادم :خوبم ... پریا روپیدا کردین ؟
شاهرخ: اره بچه ها با شاهین بردنش بیمارستان ... راه بیافت الانه پلیسم سر برسه .
قدم هایم را تند کرد ...
دلمکمی خانه میخواست و آغوش مردی که جانم بود ... حامی ام بود .
سوار ماشین که شدم نمیدانستم بعد این هیاهوچگونه به چشمان شاهرخ نگاه کنم .
با دیدن ماشین های پلیس ارامچشم بستم.
فقط خدا برای پریا کمی رحمکنار بگذارد .
خسته از سوال وجواب های مأمور زن چشم بستم.
حالم به قدری خراب بودکه فقط چشم بستنوبه عالمخیال رفتنمیخواست .
دستی روی دستم نشست :خانوم درخشان حالتون خوبه ؟
سر بلند کردم :خوبم ...تموم شد ؟
آهی کشید :بله تموم شد فقط اگه چیز دیگه ای برا گفتن یادتون اومد حتما اطلاع بدین.
سری تکان دادم :میشه برم ؟
-بفرمایین .
سر پا شده وپاهای بی رمقم را به طرف در اتاق کشاندم .
وارد راهروی پر سر و صدای آگاهی شدم .
نگاهم به دست خونیه شاهرخ ،صورت گرفته واخمان در هم تنیده اش افتاد سنگینی نگاهم را حس کرد وسر بلند کرد .
به طرفم امد بی حرف دستم را گرفت وراه افتاد .
فکرم پیش خواهری بود که اخرین بار غرق در خون دیدمش.
و تنم گویا به سنگینی یکسنگ هزار تنی بود.
مسیر ،مسیر خانه بود وتا خواستم اعتراض کنم شاهرخ خیلی جدی گفت : فردا هم میتونی بری ببینیش امروز فقط استراحت میکنی ...
لحن سردش اشک داخل چشمانم را هم یخ کرد .
آهی کشیدم و چشم بستم .
romangram.com | @romangram_com