#سیب_دندان_زده_پارت_128
انقدر به حرکات پریا نگاه کردم که اصلا نفهمیدم از کجا به کجا بردند ما را؟!
وارد اتاقی شدیم .
چشمچرخاندم ...خشک شدم ...مات شدم ...مهران بود .
اینجا .
رو به رویم
قاتل زندگیم .
دخترانگی هایم ...آبرویم .
باکت شلوار راه راهش ...لبخند موذی اش ...چهره ی زیبا ونفرت انگیزش .
و چند قدم ان طرف تر شاهین بسته به صندلی که متعجب مارا نظاره میکرد :یا امام حسین .
گویی هرچه جان بود در تنش با دیدن ما رفت .
و اینبار خدا عالم است چه نقشه ای دارد این رذل تمام عیار .
دانای کل
جنون شبیخون زده بود به تن این مرد و کسی نمیتوانست مهارش کند .
کسی جلودارش نبود .
تمام زیر سیگاری کریستال روی میز پر بود از فیلتر های سیگار برگش از دیروز نه خورشیدش نه پریا و شاهین هیچکدامشان پیدا نبودند و این بی خبری شاهرخ درخشان ... وارث شرکت عظیم درخشان را دیوانه میساخت .
همان مردی که مثل کوه میماند .حال در فراغ خورشیدش جان میداد .
برای هزارمین بار از پشت تلفن همچون شیر عربده ای کشید بر سر افرادی که اجیر کرده بود برای پیدا کردن خورشید کسی خبر نداشت از اوضاع و احوال شاهرخ خودش نمیخواست که کسی الکی نگران شود .
کتش را از روی کانتر چنگ زد و بیرون زد .
پایش به شرکت نرسیده یکی از افرادش جلویش ظاهر شد:
-چی شده ؟
-قربان گویا خورشید خانوم و خواهرش پریا دیروز دم غروب رفتن کیلینیک بعد از اونکسی ندیدتشون .
-میدونم کدوم کلینیک ؟
ادرسی را در گوشی اش نشانم داد:برواینجا هر جور شده ببین چی شده .
romangram.com | @romangram_com