#سیب_دندان_زده_پارت_127


-کجایی؟

مکثش :سمت‌چپت .

سرم را به طرف قسمت نسبتا تاریکی برگرداندم .

-خوبی ؟ پریا با توام .

صدایش میلرزید :نه ... هق هق کرد :خوب نیستم خورشید ... تموم جونم داره تو ‌تب میسوزه .

تن خشکم را تکان دادم. گویا به تیرک‌چوبی چسبانده بودند مرا .

-تو‌رو‌هم بستن ؟

-اره .

-نمیدونی چند ساعته اینجاییم؟

-فکر ‌کنم پنج ساعتی باشه .

با پایم زمین را لمس کردم تا شاید چیزی پیدا کنم .

-لعنتی ... چیزی بهت نگفتن ؟

-ندیدمشون .

صدایم را در سرم انداختم :کسی نیست ؟ ... آهااااای یکی بیاد اینجا ...‌ خواهرم حالش بده .

صدای چرخش قفل و‌نوری که به داخل اتاق تابید .

نگاهی به ما دوتا کرد و‌سرش را برگرداند :بیاین ببرین اینارو .

اینبار تن من هم از ترس لرزید .

-کی هستین شما ؟؟

بدون حرف نگاهمان کرد دو مرد هیکلی از کنارش گذشتند و یکی به طرف من‌و دیگری به طرف پریا رفتند ..

-مواظبش باش مریضه تب داره .

صدای خنده ی ریز مرد خونم را به جوش اورد ولی زبان در دهان نگه داشتم .

پریا را از عمد روی زمین میکشید و من حرص میخوردم ‌..تک خواهرم حامله بود و میدانستند و اذیت میکردند ...

گویا تکه تکه میکردند این جانم را ..

romangram.com | @romangram_com