#سیب_دندان_زده_پارت_122


و دل من فشرده شد از این حرف و لحن شاهرخ ترانه را درک میکردم .‌

خرد شدن جلوی منی که هوویش بودم .

ارام صدایش زدم :شاهرخ ؟

هشدار دهنده بود صدایم ، نگاهم کرد پلک روی هم‌گذاشتم که یعنی احترام نگه دارد:مهمونه ها .

شاهین رو به من گفت :از اون لواشکات مونده؟ پریا میخواست میخوام برم اونجا ببرم براش.

خندیدم :اره پا شو بیا بهت بدم ، با اجازه .

تنها گذاشتم شوهر و هووییم را و دلم تکه تکه شد .لواشک ها را داخل پاکتی گذاشتم .

شاهین بغلم‌ کرد :بمیرم برات خورشید ... بمیرم که اینقد پر تحملی و گاه خود از این همه تحملم مات میماندم .

عقب رفتم و لبخندی زدم :بیا مواظب خواهری منم باش .

-مواظبم قربونت برم .

به دنبالش از آشپزخانه بیرون امدم که ترانه را جلوی در دیدم :ممنون بابت قهوه...شبت خوش .

-نوش جون ... شاهرخ ترانه خانوم و برسون امشبم پیشش باش من میرم پیش مامانم .

سخت بود تظاهر به این بخشندگی بابت شوهرم .

اخمان شاهرخ و چشمان متعحب هر سه و منی که به طرف فنجان های خالی از قهوه و قهوه ای سرد شده ی خودم رفتم تا جمعشان کنم ..‌. جانم هم همچون قهوه ام رو به برودت میرفت .

شاهرخ

ترانه که کنارم توی ماشین نشست حرکت کردم . دلم میان اجر های عمارت اخر باغ مانده بود .

نمیدانم این چه دردی بود ...چه جادویی بود .

بعد از فهمیدن قصد ترانه چیزی نگفتم ... نگذاشتم‌که بفهمد میفهمم .

ازش دوری کردم ...

همینقدر ...

ولی او ... مثل زالویی بود‌ که به من چسبیده و‌ خونم را میمکد .

کنار پارکی ماشین را نگه داشتم .

منتظر بودم... منتظر حرفای همیشگی .

romangram.com | @romangram_com