#سیب_دندان_زده_پارت_121
سوز سرد زمستان تنم را لرزاند .
-سلام ... نمیخوای راهم بدی تو ؟
لبخند کم رنگی زدم و کنار رفتم :بفرما تو .
قدم داخل کاخ من گذاشت و نگاهش اجر به اجرش را شکافت و آه کشید .
در را بستم.
هر دو برادر سر چرخاندن و با دیدن ترانه متعحب بلند شدن .
شاهرخ اخم کرد چند قدم جلوامد:
-اینجا چیکار میکنی ؟
ترانه بی توجه به مرد همه چیز تمام من مشغول بررسی خانه ودکورش بود .
پوزخندش صدا دار بود .روی مبلی نشست .کنار شاهرخ ایستادم .
-اینجا خودش یه کاخه ... برعکس اون اپارتمان کوچیکی که به ناممه .
شاهرخ خونسرد روی مبل نشست وپا روی پا انداخت :عزیزم این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟
لبخندی زد :دلتنگت بودم ... داره یه هفته میشه ندیدمت .
-قهوه یا چای ؟
نگاهش را به من دوخت و ذوب کرد این نگاه پر نفوذ و ابی رنگش ...:قهوه . شیرین .
سر تکان دادم و پناه اوردم به اشپزخانه از دست لبخند عریضی که در اثر فهمیدن اینکه یه هفته همدیگر را ندیدن روی صورتم برچسب میشد .
قهوه اش را شیرین کردم و جلویش گذاشتم .
کنار شاهین نشستم .
رسم مهمان نوازی را زندی یادم داده بود حتی اگر دشمنم باشد :خیلی خوش اومدی...کاش برای شام میومدی ترانه خانوم هر چند شاهرخ دلش املت خواست بازم دور هم بودیم .
نگاهش را در صورتمچرخاند :ممنون ... صرف شده بود ... منتظر شاهرخ بودم که نیومد ... نگواینجا املت میخوره .
پوزخندی به رویم زد .و من همچنان لبخندم را حفظ کرده بودم .
شاهرخ با لحن تمسخر آمیزی گفت :یعنی هر وقت من نیام خونه توپا میشی هلک و هلک میای اینجا ؟
نگاهش مات شد :شاهرخ ...
romangram.com | @romangram_com