#سیب_دندان_زده_پارت_120


در آشپزخونه مشغول تهیه ی شام برای این دو برادر بودم .

البته اسمش شام بود وگرنه شکل شام‌نداشت ...

املت ... با گوجه ی فراوون و فلفل دلمه ای .

و سفره ای که دستور دادن جلوی تلوزیون پهن کنم .

این روی این دو برادر شیک و پیک را ندیده بودم .

لقمه های بزرگی که به دهانشان میبردند و دستی که هر چند دقیقه یکبار لقمه ی گنده ای را در دهانم میچپاند .

شاهینی که با دیدن لپ های باد کرده ام قهقهه میزد و شاهرخ هم...

نگاهی اتش به جان میزد ... قلبم را گرم میکرد .

همان قلبی که چند ساعت پیش از ترس مثل قلب گنجشک میزد و‌پناهگاهی جز این خانه نداشتم‌.

دستم را گرفت :اینم بخور بعد .

-شاهرخ ولم کن ترکیدم ..‌. دهنمم جر خورد بابا بااین لقمه های گندت .

خندید و‌دستش را ول کرد که روی زمین ولو شدم :بیشعور خب بگو ول میکنی کمرم داغون شد .

شاهین خندید و بلندم کرد :رسما بهت تسلیت میگم با این شوهر عتیقه ات .

پوفی کشیدم و پشتم را به پایه ی مبل تکیه دادم...

-محبتشم خرکیه .

پشت چشم نازک کردم.

برایم ابرو بالا انداخت .دلم غنچ رفت برایش .

لبخندی به رویش زدم :سیر نشدی ؟

با نگاه معنی دار و صدایش گفت :مگه میشه .

گونه هایم گلگون شد و ضربان قلبم گویی قصد شکافتن سینه ام را داشت .

فنجان های قهوه را روی میز نگذاشته در سالن را زدند .

قدم هایم مرا به طرف در برند .و انگار کسی از پشت لباسم را میکشید .دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم و در چوبی سالن را باز کردم .

در تاریک و روشن چراغ زن چشم رنگی را دیدم که شوهرم را با او شریک بودم .

romangram.com | @romangram_com