#سیب_دندان_زده_پارت_119


بعد از ظهر بود ... هوا هم نسبت به بهمن ماه عالی .

صدای قدم هایی که پی ام میامد این هوای عالی را کوفتم‌کرد .

قدم‌هایی که دنبالم بودند ...سر برگرداندم و کسی نبود ...میدانستم شخصی دنبالم هست قلبم در دهانم میزد ...

کیفم را محکم چسبیدم‌و‌تا ایستگاه اتوبوس دویدم ...

دویدم تا نشنوم صدای قدم های نحس را ...

تا صدای قلبم را ...تا صدای ترسیده در سرم .

جانم به لبم رسید تا به خانه برسم .

قدم‌های تندم را روی سنگ فرش باغ برمیداشتم تا به خانه ای برسم که حداقل میدانستم انجا امنیت دارم .

در سالن را که باز کردم شاهرخ و شاهین را نشسته روی مبل و متعجب به حالت من نگاه میکردند دیدم .

شاهین بلند شد و به طرفم امد :چیزی شده؟

نفس عمیقی کشیدم و لبخندی روی صورتم نشاندم .

-چیزی؟ نه چیزی نشده ... خوش اومدی .

اخمان شاهرخ ...نگاه تیزش ...پر سوالش .

شاهین مردد و نگران .

شاهرخ:پس این چه حال و روزیه ... رنگت چرا پریده ؟ دستات چرا میلرزه .

-ا شاهرخ خوبه توام مثل بازپرسا ... باغ و‌دویدم دستشویی داشتم ... واسه همونه .

راهم را به طرف اتاق خواب جدیدمان کج کردم.

قبل از محو شدنم در راهروی اتاق خواب ها گفت : اینم تازه شنیدم کسی که دستشویی داره دستاش میلرزه ... برو بیا بشین ببینم چته .

-ول کن توروخدا جناب کمیسر .

در اتاق را بستم پشتم را تکیه دادم .

صدای پا تا دم در باغ آمد و آمد و آمد و جان به سرم کرد ...

این صدای پاها و دیده نشدن صاحب پاها مرا زهره ترک میکرد ... لباس عوض کردم دست و صورتم را شستم و بیرون رفتم . میدانستم شاهرخ حالا حالا ها بیخیالم نمیشود .

دو برادر غرق در فوتبال و‌دهانی که چاک و بند دار نبود.و منی که عادت داشتم به این گونه کار ها .

romangram.com | @romangram_com