#سیب_دندان_زده_پارت_117
-میخوان منو ببرن مهد .
ابروبالا انداختم :این که خوبه زنگوله .
-اخه دوره ... کسی هم اونجا نیست میترسم .
زندی آهی کشید :بچه روانقدر تو این چهار دیواری نگه داشتیم ترس تودلش افتاده که اگه ما نباشیم چیکار میکنه .
لبخندی زدم :خب خاله جون اونجا تک و تنها نیستی که ... یه عالمه بچه اس ... دختر پسر ... اسباب بازی یه خاله هم داری معلمت میشه ... یه عالمه شعر یاد میگیری بازی میکنی ... تازه اون وقته که نمیتونی دل بکنی .
سرش را پایین انداخت و لب اویران کرد ودستش را بند موهای عروسکش کرد :داداش هم انقد بهم از این حرفا زده سرم رو برده .
ریز خندیدم :شاهین؟
سر تکان داد :خب اون داداشت که همیشه ی خدا سر ادمومیخوره .
-به به چشمم روشن داری پشت سر برادر شوهرت چی میگی ور پریده اونم به خواهر شوهرت .
از گوشه ی چشم به قامت گنده اش نگاه انداختم :حقیقتوبرادر من ... چی به بچه گفتی که سرشو بردی؟
ادای من را در اورد :حقیقت روجانم ... عروس قشنگم .
-نچ نچ از هیکلت خجالت بکش پسره ی گنده ...یکمم ادب خرج خواهرت کن نه اینکه بچه رو از هر چی جامعه اس بندازی . حالا هم بیا این لپه هارو له کن ببینم .
شاهین لبخندی زد و دست روی چشمش گذاشت:روچشم زندی .
بلند شد بوسه ای رویگونه ی زندی کاشت کهغر غر زندی را بلند کرد و با ان هیکل با گوشت کوب مشغول شد.
چه قدر حال وهوای این ور باغ وانورش فرق میکرد ...اینجا زندگی جاری بود ...نفس جاری بود ...لبخند همیشگی بود .
اینبار حتی گل های باغ هم میدانستند زندگی من و شاهرخ واقعی ایست .
ازدواج واقعی ... با همه ی کار های معمولی ... مادر لبخندش عمیق تر بود این روز ها...زندی چشمانش چلچراغ بود ...آقاجون و خان بابا هم ته نگاهشان ارامش بود...ملک بانو اما نگاهش غریب بود ...با همه ی غربت چشمانش حالم خوب بود .
دو ماهی که همه چیز عادی بود ... ارام بود ...سرکار رفتنم ...خنده هایم با پریا ...
غیبت کردنمان با زندی ومادر وگاهی ملک بانو . حتی دیدارم با فرانک ان دخترک شیرین.
نمیدانستم چه رازی در وجود این دخترک بود که کنارش ارام بودم ... شاد بودم ...خودم بودم ..بدون ذره ای خجالت ... مثل همین الان ...من لم داده در کاناپه ی زیتونی ای غول پیکرش گوش سپرده به اهنگ مسیحو ارش ...و صدای خرچخرچ چیپس های اغشته به ماست موسیر ... فرانک پاهایش را روی میز انداخت :اووووف ترکیدم . تو چته مثل انبار هی هل میدی تو.
با زبونم کنار لبم را پاککردم :میچسبه .
از گوشه ی چشمنگاهم کرد :میترکی ... چاق میشی شاهرخ پست میده ها .
خندیدم :تا دنیا دنیاس جرات نداره پسم بده...به اینماهی ام .
romangram.com | @romangram_com