#سیب_دندان_زده_پارت_116


ای هرچه جنون در تو

علیرضاآذر

نفس عمیق کشیدم و دل به دریا زدم :منم خیلی.

نگاه سنگینش و غم ته چشمانی که قاتل جانم میشد:کاش میشد همین الان دستتو بگیرم و‌جایی ببرم که کسی دستش بهت نرسه کسی نپرسه به چه حقی هکاش میشد .

سرکج کردم و بدون حرفی داخل مغازه رفتم بالاخره کفشی را پسندیدم .

بالاخره راه فراری یافتم ...راه فرار یافتم از میان کلمات چکش مانند امیر .

فرار کردم و دلم انجا ماند

فرار کردم و وجدانم چنگ زد بر روحم ...

فرار کردم و... کفشم را دوست داشتم .

ساکت از پشت شیشه نگاهم میکرد ...

کارت کشیدم بیرون امدم .

لبخندی به رویش زدم :از دیدنت خوشحال شدم من باید برم .

سر تکان داد و‌چیزی نگفت و راه افتادم چیزی نگفت و‌مردانه نگفت که نرو .

چیزی نگفت و‌دلم را به تنگ اورد .

حامی ام بود ...کوهم بود ... چیزی نگفت .

به خانه برگشتم لباس عوض کرده به طرف عمارت زندی رفتم .

با عارف روبه رو در امدیم ...حال معنی نگاهش‌را میفهمم .عذاب‌وجدان بود‌... شدید .

و در دل من چه نفرتی میجوشید بابت این برادر ناتنی .

سلامی دادم و از کنارش گذشتم .هر چه قدر از این ادم و پسر دایی عتیقه اش دور بمانم بهتر است...سالم میمانم .

گونه ی زندی را بوسیدم .

داشت مواد کوفته تبریزی های معروفش را هم میزد و شیرین هم مثل همیشه روی میز غذا خوری ولو بود .

-خاله خورشید‌.

-جونم .

romangram.com | @romangram_com