#سیب_دندان_زده_پارت_112
میدانستم این روزها یا این سر دنیاست یا آن سرش ...تاجر بود واین کارعادی شده شاید من کمی بیجنبه شده بودم که راه به راه دلتنگ میشدم .
-چرا رو بر میگردونی ؟
عصبی به طرفم برگشت :چون زنمی و حق ندارم بهت دست بزنمو تو هم با این کارات دیوونم میکنی ... میفهمی ... با این تماس های گاه و بی گاهت نگاهات ... من یه مردم خورشید ...یه مردی که از حلال ترین چیزش منعه .
متعجب به حرفای کوبندش چشم دوختم .
اب دهن فرو دادم .
شاید امشب ...میان صدای باران و رعد و برگ وقتش بود .
وقتش بود قدمی دیگر برای حفظ زندگیم بردارم .
”آتشفشان رو به طغیانم
باید از اینم بیشتر باشم
باید بسوزم تا بسوزونم
من قول دادم شعله ورباشم“
#علیرضاآذر
قدم هایم به طرف قامت بلند بایش برداشتم . دستانم دور کمرش حلقه شد و سرم روی سینه ی مردانه اش ارام گرفت.
این مرد مثل امیر حامی نبود ...
مثل مهران در اوایل امدنم حس خوب به من تزریق نمیکرد .
این مرد شوهر بود و سایه اش سنگین .
-کی گفته منعی؟
دستانی که میرفت دورم حلقه شود با شنیدن این حرفم خشک شد.
نفسش رفت ...نفسم رفت .
من به تن میخریدم این کار را و میجنگیدم برای زندگیم .
تنگ در اغوشم کشید ...
تنگنفسم را برد ...
بو کشید ومست شدم ...
romangram.com | @romangram_com