#سیب_دندان_زده_پارت_111
بدون منتظر ماندن به جوابش تلفن را قطع کردم و با سرعت نوراماده شدم و مدارکم را داخل کیفم چپاندم و کیکی هم کنارش گذاشتم و کتانی به پا بنای دویدن را گذاشتم .
سر کوچه دربستی گرفتم ادرس دادم .
نفسی فوتکردمو کیکم را بیرون اوردم و خوردم .
معده ام تیر میکشید . معده ای که همیشه سر ناسازگاری با من داشت .
وقتی رسیدم با کلی عذر خواهی و زبان ریختن وخندان ثریا خانوم .
کار های ثبت نام را انجام داد ومرا با کارگاه اشنا کرد.
نصف افراد مسن بودند مهربان و نصف دیر جوان و پر شور .
ذوق زندگی در این کارگاه موح میزد و مرا هم سر ذوق می اورد .
میتوانستم در میان این همه ذوق و شوق و هنر دردهایم را کمی فراموش کنم .
صدای داد و فریادش و منی که از این حمله ی صوت ها چشم بسته بودم.بعد از دوهفته فهمیده بود من جایی کار میکنم و داد و هوار به پا کرده بود .
میگفت مگر خودش مرده؟ مگر پول کم دارم ؟ مگر خرجی ندارم؟
بی اختیار بلند شدم و به طرفش رفتم . پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود دستانم را دور کمرش حلقه کردم .
اعتراف میکنم در این دوهفته ای که نبود دلتنگش شده بودم.
با لمس دستانم صدایش قطع شد.
ارام زمزمه کردم :توخونه حوصلم سر میرفت .کار سختیم نبود قبولش کردم .
نفس عمیقی کشید ودستان مردانه اش روی ساق دستم نشست .
-دیگه نمیری .
حلقه ی دستانم را تنگ کردم :میرم ... تو این خونه زندانیم نکن .
دستانم را کنار زد و به طرفم برگشت ودو طرف صورتم را میان دستانش گرفت :به نظرت کسی تو رو ببینه که میری سر کار چی پیش خودشون فکرمیکنه؟ منی که دنیا دنیا پول و مال و منال دارم و از صبح تا شب کار میکنم .
لبخندی به این عصبانیتش زدم :میگن زنه دلش خواسته ... تو چرا حرص میخوری؟ کسی منواون دور و بر نمیبینه نگران نباش .
خیره ام شد .دستم روی ته ریشهایش نشست .
نگاهش بیتاب بود...نگاهم ارام .
عقب رفت و پوفی کشید .
romangram.com | @romangram_com