#سیب_دندان_زده_پارت_104


با دیدن زن مسنی جا خوردم .خب انتظارم این همه سن و سال و‌تجربه ی تجمع شده مقابلم نبود . سلامی دادم و لبخند مهربان و صمیمانه ای تحویل گرفتم .

سوال اولش :خواهر پریا جون هستی ؟

در مقابل لبخندی روی لب هایم نشاندم :بله خورشیدم .

-بیا بشین دخترم .

روبه روی هم نشستیم :خب؟ بلدی یا برای کار اموزی هم‌اومدی؟

-نه خب به صورت حرفه ای اما یه چیزایی از رنگ زدن و طرح روی سفال بلدم .

-خوبه عزیزم ... خب ما کارگاه سرشناسی هستیم دلم نمیخواد کم کاری و بد کاری داشته باشیم ...کار سختیم نیست خیلی کار دوست داشتنیه ولی تمرکز و‌مهارت میخواد الانم ساعت کاریمون داره تموم میشه صبح ساعت نه اینجا باش. خودم کمکت میکنم.

ممنونی نثارش کردم و بعد از کمی صحبت بلند شدم تا بروم که گفت :در ضمن فردا مدارکتم بیار خورشید .

سری تکان دادم و رفتم .پیاده به طرف خیابان اصلی راه افتادم .اگر خان بابا میفهمید مخالفت میکرد .

ولی من عمرا به ان ارث خوابیده در گوشه ای دل خوش کنم لااقل چند تومنی از اینجا پس‌انداز کنم .

ته دلم گویی چیزی تکان میخورد .گویی تنگ میشد ... تنگ برای چه نمیدانستم ولی حس غریبی بهم دست داد.

برای تاکسی دست بلند کردم و سوار شده و‌ادرس دادم .

این حال غریبم‌تمامی نداشت .

دم غروب به باغ رسیدم ،مستقیم به طرف عمارت زندی رفتم دلم مادر و زندی و‌حرف های زنونه میخواست .

سر و صدایی نبود ...به طرف اشپزخانه راه افتادم .پاتوق زندی ...

ولی با صدای عارف سرجایم خشکم زد.

-اصلا ...مهران ... نیای ایران ، خان بابا خودش میکشتت بدتر از اون شاهرخه ...

-شوهرشه ... میفهمی ؟ خواستی ابرو ببری اینارو به هم رسوندی ... گفتم نیا ... اگه بیای و اتیش بپا کنی خودم میرم دادگاه علیه ات شهادت میدم میفهمی ؟؟ اون شب همه کثافت کاریتو‌دیدم ... فیلمشم دارم کافیه کاری کنی خونه خرابت میکنم تا عمرا بتونی پا به اینجا بذاری .

نفسم میرفت ... چشمانم میرفت، دستم به دیوار چنگ زد ...

هر چه بود روی سرم خراب شد ...

قدم به قدم عقب رفتم ...

قدم به قدم دلم مرگ میخواست که از پشت در اغوشم کشد .دستم که به در خورد باز کرده و پا به فرار گذاشتم ... فرار از هر چه شنیدم .

در سالن را که باز کردم دستانم میلرزید ..مردمک چشمم میلرزید ...تنم میلرزید .

romangram.com | @romangram_com