#سیب_دندان_زده_پارت_103
پریا هم که امد پشت میز نشستیم .
با خمکردن پایم پوست دور زخمم کشیده شد و اخم را در اورد .
شاهین:چت شد ؟
-پام زخم شده .
چشمانش نگران شد :شاهرخ زدت ؟
خندیدم :نه بابا خورد به گوشهی میز برید .
-از اون نره خر بعید نیستا.
ابروبالا انداختم :شاهین؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد :میخوام از اینجا برم ... یه پنج شش ماه بعد ... پول لازممه.از کی بگیرم ؟
نگاهش با اخم به چشمانم دوخت:واسه چی؟
-شاهرخ میگه طلاقت نمیدم ... منم نمیتونم این اوضاع و احوال و تحمل کنم ... اونم که تنها نیس کلا از این شهر میخوام برم خونه شغل پول اینا رو از کجا جور کنم .
نفس عمیقی کشید :مونده به خان بابا طلب ارث ومیراث کن .
ابرو بالا انداختم .
خان بابا؟
دیوانه بود پسر ...
اگر میدانست مرا غل و زنجیر میکرد.
بحث من و شاهین سر طلب ارث انقدر بالا گرفت که اخرش پریا با جیغ بنفشش ساکتمان کرد .
بعد از ظهر تنهایشان گذاشتم و به طرف کارگاه سفالگری که ادرسش را به من داده بودند راه افتادم . پریا میگفت احتیاج به طراح ظروف سفالی داشتند .
جلوی کارگاهشان پیاده شدم بسم الله گویان وارد شدم .
کاشکه قبول کنند و از این بیکاری بیرون بیایم .
از دختری اتاق مدیر را پرسیدم و راه افتادم .
پشت در بزرگی سر صدای زیادی بود .
دق الباب کرده با شنیدم بفرمایید وارد شدم .
romangram.com | @romangram_com