#شاخه_همخون_پارت_9
نمیدانم زن عمو چه به جان این غذاهایش میبندد که نمونهاش در هیچجا پیدا نمیشود. دلت میخواهد انگشتهایت را هم بخوری و تا مرز انفجار نرسی، توان دلکندن نداری. بالاخره برای رحم کردن به خودم هم که شده، لقمهی آخر را با لذت در دهان میگذارم و در همان حال میگویم:
- زن عمو جون دستت طلا، خیلی خوشمزه بود.
زن عمو لبخند مهربانش را به چهره مینشاند.
- نوش جان دخترم.
هادی منزجر چینی به دماغش میدهد و جعبه دستمال کاغذی را به سمتم پرتاب میکند.
romangram.com | @romangram_com