#شاخه_همخون_پارت_10
- اه، بابا پاک اون پک و پوزتو، اشتهام رو کور کردی از قحطی اومدی یا به سلامتی داری ذخیره میکنی واسه هفت سال قطحیِ آینده؟! به خودت رحم کن حداقل.
عمو لیوانش را از آب پر میکند؛ نگاه منتظرش را به ساعت روی دیوار میاندازد و رو به زن عمو میپرسد:
- خبری از این پسر نشد؟ تا الان دیگه باید میرسید.
زن عمو دست از جمع کردن وسایل روی میز میکشد و انگار که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، میگوید:
- ای وای! حاج عباس یادم رفت بهت بگم؛ شما که مغازه بودی زنگ زد و گفت پروازش تاخیر داره؛ سه چهار ساعتی دیرتر میرسه.
کنکجاو از مکالمهی عمو و زن عمو، سقلمهای به پهلوی هادی زدم و پرسشگر سری تکان دادم (که یعنی جریان چیست). هادی اما از حرکت ناگهانیم یکه خورد و دستش را روی پهلو گذاشت؛ به سختی لقمه را از گلویش پایین فرستاد و برزخی به سمتم غرید:
- حوشش، چته جفتک میندازی؟ مگه لالی، تو اون دانشگاه وامونده یادتون دادن اینطور با هم نوعتون ارتباط برقرار کنید؟!
عمو از جایش بلند میشود و مقابل تلوزیون مینشیند و زنعمو وسایل را به آشپزخانه میبرد.
romangram.com | @romangram_com