#شاخه_همخون_پارت_11
ایش کشداری برای هادی میکشم و رو به رعنا میکنم. سوالم را از نگاهم میخواند و در حالی که باقیِ بشقابها را روی هم جمع میکند میگوید:
- هامون داره میاد خونه.
مثل بادکنکِ سوزن خورده، بادم خالی میشود. یعنی روزهای خوشمان دیگر تمام شد؟!
هامون پسر بزرگ عمو است و بر خلاف تصورم که همیشه فکر میکردم بخاطر توتهایی که از درخت همسایه، البته بعد کلی التماس برایم میچید و مهارتش در بالا کشیدن از دیوار، در آینده دزد میشود؛ بعد از خدمت سربازی در نیروی مرزی مشغول به کار شد و بخاطر ماموریتهایش معمولا چند ماه یکبار به خانه بر میگردد. الان که خوب فکر میکنم شغل نظامی هم همچین از شخصیت خشک و قُدش دور نیست. همیشه تافته جدا بافته بود. انگار یک شخصیت متفاوت از ما داشت؛ شاید هم بخاطر تفاوت سنیاش بود؛ ولی هیچ وقت یاد ندارم مثل بچههای هم سن و سالش هم رفتار کرده باشد. موقع گل کوچیک با صد تا اصرار، مثل چوب خشک، بیتفاوت دست در جیب میکرد و میان دروازه میایستاد؛ جوری که انگار بازی کردن برایش عار باشد و اگر توپ لطف میکرد و مقابل پایش میافتاد، شاید از ورود آن به دروازه جلوگیری میکرد. همیشه انگار ده سالی از سن خودش بزرگتر بود. آخرین بار، چهار ماه پیش او را دیدم. یکی دو هفتهای ماند ودوباره برگشت. گویی در خانه بند نمیشد. بعدها که وارد دانشگاه شدم و مدام با بچهها بحث و گفتگو راه میانداختیم و تازه فهمیده بودیم میتوانیم اعتراض خود را به مسائل مختلف بیان کنیم. احساس خوبی به او نداشتم. همیشه در تصورم یک آدم خشکِ عصا قورت دادهی ظالم میآمد. به همین علت بیشتر از او دوری میکردم و سعی میکردم چندان با او هم کلام نشوم؛ البته خودش هم با آن قیافه برزخی و جدیَش همیشه کم حرف بود و چندان تمایلی به صحبتهای طولانی نداشت.
***
اپیزود پنجم: اگر دلتان نمیخواهد یک جاهایی با یک کسانی روبرو شوید حتما مکان مناسبی برای مخفی شدن پیدا کنید.
romangram.com | @romangram_com