#شاخه_همخون_پارت_12
میبینمش که در را باز میکند و ساک به دست وارد حیاط میشود. نفس عمیقی میکشد؛ مثل همیشه استوار و با تحکم قدم برمیدارد.
خودم را بیشتر پشتِ تنهی نچندان ضخیمِ درخت میکشم و مخفی میشوم. علتش را نمیدانم؛ شاید این هم بتوان جزو امراض جدیدم محسوب کرد؛ که آدم گاهی دلش نمیخواهد، یک جاهایی با یک کسانی روبرو شود. صدای گامهای منظمش در نزدیکی درخت متوقف میشود؛ نامحسوس سرکی میکشم. بدون اینکه سرش را به سمتم بچرخاند صدای جدیاش مثلِ زلزله تکانم میدهد.
- سلام دخترعمو... این چه رسم استقبالِه...
لعنتی، انگار بو کشید! چطور فهمید من اینجام!
پافشاری بر پنهان شدنِ احمقانهام را بیش از این جایز نمیبینم و دستپاچه از پشت درخت بیرون میپرم؛ تکانی به گرد و خاک لباسم میدهم و خدا خدا میکنم از شرمِ رو شدنِ دستم، صورتم سرخ نشده باشد.
- سلام خوش اومدی؛ کی رسیدی؟ متوجه آمدنت نشدم.
کنج لبش یک جور کش آمد که یعنی خر خودتی. بدون حرفی سر تکان میدهد و به سمت اتاق میرود.
romangram.com | @romangram_com