#شاخه_همخون_پارت_13


در دل بابت حرف‌ها و رفتار احمقانه‌ام خودخوری می‌کنم. نگاهی به سر انگشتان یخ زده‌ام می‌اندازم؛ حالا می‌فهمم چرا دلم نمی‌خواست با او روبرو شوم؛ ترس. از بچگی اسمش را گذاشته بودیم آقا ناظم؛ چون یک جوری نافذ نگاهت می‌کرد و برای رفتارو بچه بازی‌هایمان تذکر می‌داد که دیگر عادتمان شده بود هر وقت چشم‌مان به او می‌افتد یک‌جور خودمان را جمع و جور کنیم تا مبادا دست از پا خطا کنیم و آماج نگاه‌های هشدار دهنده‌اش قرار بگیریم.

***

اپیزود ششم :اختیارتان را به دستِ دلِ بی‌عقل و خردتان نسپارید.





خدا را شکر که عمرم به دنیا بود و بالاخره توانستم در آمدن سهراب از حالت الافی و بیکاری مستدامَش را ببینم. هر چند که در ابتدا بیدار شدن از خواب با صدای سخنرانی‌های این بَشرِ دیلاق، چندان برایم خوشایند نبود؛ ولی حرف‌هایش پیرامون کار پیدا کردن و ترک کردن موضع آمارگیری‌اش، گوشم را تیز کرد.

خواب زده روی نیمکت چوبی کنار ایوان نشستم و کش و قوسی به بدن کوفته‌ام دادم.


romangram.com | @romangram_com