#شاخه_همخون_پارت_8
- جناب داروغه، بهترِه شما جای اینکه صبح تا شب تو حیاط و کوچه پرسه میزنی و آمارگیری ملت رو میکنی سرت به کار خودت باشه؛ چون فکر نمیکنم هیچکدوم از همسایهها به اندازهی تو بیکار باشن.
بی تفاوت به حرفهای بعدیاش، راهم را به سمت اتاق کج میکنم. اصلا نمیدانم چرا اینقدر از این بشر مشمئز میشوم و حرفها و کارهایش انگار ناخن به اعصابم میکشد؛ شاید اینهم جزو امراض جدیدم باشد. که فکر میکنم، هر آدمی فارغ از حرفهایش مثل آمپول گاوی یک حسی به دلت تزریق میکند. مثلا وقتی هادی یا لیلا یا رعنا حرف میزنند حتی اگر بیربط بگویند، آدم انگار دلش میخواهد بخندد و یکجور حس خوب لذت از هم کلامی با آنها دارد؛ ولی سهراب، حتی اگر راز لبخند ژکوند را هم برایت توضیح دهد؛ دلت میخواهد عق بزنی و گوشهایت را چند دور با آب نمک ضدعفونی کنی که ردی از حرفهایش، حتی روی جانت باقی نماند. این حرف میزند و آنها هم حرف میزنند؛ اما به قول شاعر "این کجا و آن کجا "
خودم را از خفقانی که مانتو و شلوار جین برایم ساختهاند رها میکنم؛ لباس گل و گشاد راحتی میپوشم و طاق باز در مسیر مستقیم باد کولر، روی تخت ولو میشوم .
تقهای به در میخورد و پشت بندش رعنا وارد میشود.
- خسته نباشی، دیر کردی، پاشو بریم شام آمادهست. همانطور که به سختی دل از نرمی تخت و خنکای باد کولر میکَنم پاسخش را میدهم.
- تا شیش کلاس داشتیم بعدش با لیلا رفتیم بازار، محض تماشای جهان... .
***
اپیزود چهارم: روزهای خوشمون دیگه تموم شد؟!
romangram.com | @romangram_com