#شاخه_همخون_پارت_7


این هم یک مرض دیگر است؛ که فکر می‌کنم ما آدم‌ها، گاهی برای این‌که حس بهتری نسبت به خودمان داشته باشیم و برای فرار از واقعیت بی‌دلیل دروغ می‌گوییم و خودمان هم به طرز عجیبی باور می‌کنیم!

بر خلاف میل باطنی و با وجود این‌که نه خرید خاصی مد نظرم بود و نه پول کافی همراه داشتم، ولی توجیه لیلا برای چرخیدن در بازار و پاساژ و مغازه‌ها را پذیرفتم.

- نمی‌خوایم بخریم؛ ولی می‌تونیم که نگاه کنیم!

نمی‌دانم چطور است که گاهی، نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها و خریدهای دوست داشتنی‌مان، برای ما زن‌ها نوعی تفریح محسوب می‌شود! شاید این هم حکم همان داستان‌های فانتزیِ عاشقانه را دارد که برای فرار از دغدغه‌های روزانه و تصور چیزهای دوست داشتنی که نداریم؛ نقش آرام‌بخش‌های کوتاه مدت را بازی می‌کنند.

در نهایت بعد از کلی دور زدن‌های بی‌حاصل و برنامه‌ریزی‌های بلند مدت‌ مبنی ‌‌بر خرید فلان رژ ل**ب در فردا و بهمان لباس در آخر هفته و آن کتانی سفید وقتی پول تو جیبیمان را گرفتیم، خودمان و برنامه ریزی‌هایمان را خسته و کوفته، به خانه منتقل کردیم. با کلید درِ بهشتِ کوچک را باز می‌کنم، هوای مطبوعش را به ریه می‌کشم و با ظاهر شدن چهره حق به جانب سهراب پیش چشمانم، به سرفه می‌افتم.

- سلامِت ‌رو خوردی؟ یا موش زبونت رو خورده؟ ارغوان خانوم، نگاه به ساعت انداختی؟ خوبیت نداره دختر تک و تنها این موقع شب بیاد خونه؛ در و همسایه چی می‌گن؟

صورتم را با حرص جمع می‌کنم و فکر می‌کنم من بهشت هم بروم، باید یک سر‌خری آنجا حضور داشته باشد که به روِش خودش به آرامشم گند بزند؛ کارم به کجا رسیده که باید به پسر همسایه هم جواب پس بدهم.


romangram.com | @romangram_com