#شاخه_همخون_پارت_6

حوصله بحث کردن‌ و شنیدن گلایه‌های همیشگی که "شما هیچ‌جای این مملکت معترض نیستید، به یک قرون دوهزارِ ما که می‌رسید حساب‌گر می‌شید و دنبال حقتون می‌افتید" را نداشتم؛ گاهی برخی از مسائل این‌قدر برایمان تکرار می‌شود و همچنان در حالت بلاتکلیف و بی‌نتیجه می‌ماند که به مرور، گذر کردن از آن‌ها برای‌مان تبدیل به عادت می‌شود؛ حتی اگر حقمان باشد. بماند که انگار به یک بی‌حسی عمومی دچار شده‌ایم که دیگر هیچ چیز تکانمان نمی‌دهد و هرچه پیش‌آمد، کمی تاسف می‌خوریم و در انتظار اتفاق بعدی می‌مانیم. همان که گفته‌اند: "خو کردن به فاجعه از خود فاجعه خطرناک‌تر است"

- بفرمایید آقا، هرچند که من هر روز این مسیر رو بیست تومن میام.

نمی‌دانم آن جمله اضافه‌ی آخر را محض چه چیزی پرتاب نمودم، مثلا خواستم به راننده بفهمانم یک وقت خدایی نکرده فکر نکنی نفهمیدم؟! یا شاید خودم را دلداری دهم که این کار را با رضایت و میل قلبی انجام دادم.

آفتاب هم انگار تمام سخاوتمندی‌اش را تقدیم من کرده و دار و ندارش را به فرق سرم می‌تاباند. له‌له زنان و لخ‌لخ کنان تن عرق کرده و بی حالم را زیر نگاه‌های چپ چپ استاد، درون صندلی کنار رویا جا‌ می‌دهم و منتظر می‌مانم تا به لطف کولر به حالت نرمال برگردم.

- سلام، طبق معمول دیر کردی!

در حال که زیر چشمی استاد را می‌پایم پاسخش را می‌دهم.

- آره هلاک شدم؛ این وقت ظهر تاکسی گیر نمی‌اومد که... .

خب، می‌دانم دروغ گفتم و علت دیر رسیدنم تاکسی و این موقع ظهر نبود؛ ولی انگار یک جایی آن ته توهای دلم دوست نداشتم در جوابِ طبق معمولش، سهل‌ انگاریم را به خودم یادآوری کنم؛ هر چند که نیازی به توضیح نبود.

romangram.com | @romangram_com