#شاخه_همخون_پارت_33


دیگر نمی‌توانم خوددار باشم و از گرد شدن چشم‌هایم جلوگیری کنم. در تمام این بیست و چهار سال عمری که از خدا گرفتم، تا به حال سابقه نداشته آقای ناظم مرا جایی رسانده باشد؛ چه برسد به این‌که منتظر هم بماند تا برگردم. شاید دارم عقلم را از دست می‌دهم و دچار توهم شنیداری شده‌ام.

- همین‌طور می‌خوای این‌جا بمونی؟ مگه عجله نداشتی؟

این‌بار دیگر به زمان حال کوبیده شدم و شتاب‌زده بدون این‌که حتی تعارف تیکه پاره کنم ونه بیاورم، به سمت دانشگاه گریختم.

نمی‌دانم دقیقا چقدر پله‌ها را بالا و پایین رفتم و گذشت تا بالاخره، امضا‌های لازم را گرفتم؛ ولی فراتر از خستگی و کلافگیِ ناشی از پاس‌کاری‌ها و امضا گرفتن‌ها، این جنگ درونی حسابی سرگشته‌ام کرده بود و لحظه به لحظه خودم را بابت این دل تو دلم نبودن، برای دیدن دوباره‌ی هامون و شوق شدید، بازخواست می‌کردم اما نمی‌توانستم توجیه قابل قبولی برایش بیابم و این حس گویا بی‌منطق‌تر از این حرف‌ها بود که ثانیه‌ای دست‌ از سرم بردارد. با تمام شدن کار‌های اداری، بال درآوردم و به سمت هامون پرواز کردم.

- ببخشید معطل شدی. کارم یه مقدار طول کشید.

مسیری که می‌رویم برایم آشنا نیست و من با وجود کنجکاوی کشنده‌ام، با تصور این‌که "شاید درست نباشد در کارش دخالت کنم" سکوت می‌کنم. ماشین متوقف شد؛ در حالی که دربِ سمتِ خودش را باز می‌کند از من هم می‌خواهد که پیاده شوم. به تبع او حرکت می‌کنم؛ وارد رستوران می‌شود. می‌نشیند و با اشاره دست مرا به نشستن دعوت می‌کند. کجکاوی‌ام با تعجب تلفیق می‌شود و دیگر قابل کنترل نیست.

- واسه چی اومد‌یم این‌جا؟


romangram.com | @romangram_com