#شاخه_همخون_پارت_29


- خودم می‌رسونمت.

لقمه را از دستش می‌گیرم. شعفی که از پیشنهادش به دلم نشست متعجبم کرد؛ ولی غرورم چیز دیگری به زبانم آورد.

- ممنونم، مزاحمت نمی‌شم هوا خوبه خودم میرم.

لبخند کم‌رنگ کنج لبش، رعب به دلم انداخت که نکند فکرم را خواند. بدون حرفی کفشش را به‌ پا کرد و به سمت در رفت. پا تند کردم و پشت بندش وارد کوچه شدم. از خیابان اصلی تا خانه حدودا دو سه کوچه‌ فاصله است و همه‌ی همسایه‌ها ماشین‌هایشان را در پارکینگِ کنارِ خیابان اصلی پارک می‌کنند. وسط‌های کوچه در حال رفتن‌ است. پا تند می‌کنم تا فاصله ایجاد شده را کاهش دهم؛ صدای پیچیدن قدم‌هایم در کوچه را شنید و بدون این‌که برگردد، ایستاد تا به او رسیدم ومجددا با فاصله کمی از من به‌راه ‌افتاد.

از ابتدای نشستن در ماشین، جوری خشک شدم و عضلاتم منقبض شد که انگار مقابل دوربین برنامه تلوزیونی با مخاطب میلیونی قرار داشتم؛ هرچند که هامون تمام مدت حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت و تمام توجهش به روبرویش بود. سکوت، شکنجه‌گرِ اعصابم شده و اضطرابم را بیشتر می‌کند‌. مدام ترس این را دارم که صدای ضربان قلبم یا حتی قورت دادن آب دهانم را بشنود.

- چند ترم مونده درست تموم بشه؟

نفسم را نامحسوس بیرون می‌فرستم. خدا خیرت دهد. این سکوت دیگر دستش را روی گلویم گذاشته بود. بادی به غبغب می‌اندازم و جوری که انگار در استانه‌ی اتخاذ جایزه‌ی نوبل هستم می‌گویم:


romangram.com | @romangram_com