#شاخه_همخون_پارت_28
چقدر عجیب است، فردای روزی که چیزی درونت فرو ریخته؛ همهچیز همان قبلیهاست؛ ولی انگار کیفیتشان بیشتر شده. مثلا گلهایِ گلدانِ ل**ب ایوان پررنگتر بنظر میرسد؛ هوا خنکتر از هر روز است؛ خانه آرامش بیشتری دارد؛ قلبت قشنگتر از قبل میتپد و از همه عجیبتر حتی سهراب هم آنقدرها، غیر قابل تحمل بنظر نمیرسد. به گمانم درد و مرضهایم دارند عود میکند و بیماری تمام جسمم را درگیر کرده یا شاید روحم را... .
بند کتانیام را محکمتر از همیشه گره میزنم و ناخودآگاه نگاهم به سمت تخت چوبیِ کنار حوض کشیده میشود و به سمت ایوان برمیگردد. نگاهم در جمع میگردد و روی هامون ثابت میماند پای سفره صبحانه روبهروی عمو نشسته و محو تماشای او شده. علت حالتهای عجیب هامون را نمیفهم؛ جوری به همهچیز نگاه میکند که انگار نخستین بار است که پا به این خانه گذاشته و اعضای خانواده را میبیند.
- بیا صبحانه بخور مادر.
با صدای عزیز به خود میآیم.
- نه عزیز جون دیر میشه؛ یه مقدار کار آموزشی دارم باید زودتر برسم.
به سرعت لقمه نون پنیری درست میکند و به سمتم میگیرد.
- حداقل یه لقمه بذار دهنت؛ ضعف نکنی مادر.
هامون از جا بلند میشود؛ لقمه را از دستِ عزیز میگیرد و مرا خطاب قرار میدهد.
romangram.com | @romangram_com