#شاخه_همخون_پارت_27
- هرچه بزرگتر میشی و به عدد سالهای سِنت اضافه میشه؛ متقابلا دونه دونه مسئولیتهات هم بیشتر و بیشتر میشن و همینطور که میگذره بارشون سنگین و سنگینتر تا جایی که حتی اگه کوه هم باشی خم میشی. در چنین شرایطی دوتا راه داری یا پا روی وجدانت بذاری، بار مسئولیتت رو بندازی و ازش فرار کنی و تا ابد در دادگاه وجدانت محاکمه و شکنجه بشی یا همچنان حملش کنی و از خیلی چیزها بگذری... .
طوری به زمین زل زده گویی در دنیای دیگری به سر میبرد و من گیج و مبهوت خیره به او میمانم؛ نمیتوانم مفهموم حرفهایش را بفهم، یا حتی ارتباطش را با سوالم پیدا کنم . یعنی چه مسئولیتی است که کوه سخت و استوار خانهمان را اینچنین نرم و منعطف ساخته! سرش را به سمتم چرخاند و من مثل برق گرفتهها درجا خشک شدم. نگاهش بهقدری عجیب بود که شک کردم شخص دیگری از پشت چشمان هامون به من خیره است.
و نمیدانم آن نگاه با من چه کرد، که از عالم پرت شدم، زمین از حرکت ایستاد و چیزی درونم فرو ریخت. این موجود فضایی ناشناختهی عجیب چه کسی است که لباس آقا ناظم را به تن کرده و برگشته و اینقدر عجیب از پشت نگاه سرد آقا ناظم به دنیای ما مینگرد.
***
اپیزود یازدهم: نقضِ اپیزود نهم، گاهی اجازه دهید مغزتان اندیشیدن به کسی را آغاز کند.
romangram.com | @romangram_com