#شاخه_همخون_پارت_26

- چیزی ناراحتت کرده؟

سرش را پایین می‌آورد و به کفش‌هایش خیره می‌شود. پاسخ نداد، اما این سکوت از کسی مثل هامون یعنی" بله، چیزی هست" ناخوداگاه یاد حرف‌های عمو می‌افتم.

- بخاطرِ حرف‌های عزیز جون و عمو؟

بازهم سکوت. در دل، خودم را سرزنش می‌کنم. "تا یه چیزی بارت نکنه، ول کن نیستی نه! بس کن دیگه".

ولی سکوتش جراتم را بیشتر کرد و ضعف در برابر کنجکاوی مغلوبم ساخت.

- خب، چرا به خواسته‌شون عمل نمی‌کنی اون‌ها‌ هم خوشبختی تورو می‌خوان.

هرچند که نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست هامون به این زودی‌ها تصمیم به ازدواج نداشته باشد و دل تو دلم نبود که این را از زبان خودش بشنوم.

دم عمیقی می‌گیرد و بر خلاف انتظارم با آرامش پاسخ می‌دهد.

romangram.com | @romangram_com