#شاخه_همخون_پارت_25
بهت زده نگاه به صورتش میدوزم.
- یعنی به همین راحتی ممکنه بمیری ؟!
لبش کش میآید و گوشهی چشمانش چین میخورد.
- اگه کفشم رو در بیارم آره.
هاج و واج دهانم وا میماند؛ چقدر راحت از مردن حرف میزد.
ولی او انگار چیزی بهخاطرش آمد که یکباره لبخندش جمع شد. دستی میان موهایش کشید؛ در جایش نشست و دستانش را دوطرفش تکیهگاه کرد؛ سرش را بالا گرفت و به آسمان خیره شد. کلافه به نظر میرسد! قطعا اینکه آدمها گاهی کلافه باشند چیزی عجیبی نیست؛ اما در مورد هامون که جز اخم و جدیت و خونسردی تا کنون حالت دیگری از او ندیده بودم این تغییر رفتار خیلی عجیب است.
چقدر در برابر این هامونِ جدید احساس شجاعت میکنم. چرا مثل گذشته، دلم نمیخواهد از دیدرسش فرار کنم یا ترس از همصحبتی با او را داشته باشم.
romangram.com | @romangram_com