#شاخه_همخون_پارت_30

- چیز زیادی نمونده، پایان نامه‌ست فقط.

از گوشه‌ی چشم نگاهی به نیم‌رخش می‌اندازم. لبخند روی لبش می‌نشنید و می‌گوید:

- برنامه‌ت واسه بعدش چیه؟ فکری هم کردی؟

دهانم خشک می شود. راستش را بگویم نه! ولی نمی‌توانم راستش را بگویم. اون‌وقت راجع به من چه با خودش فکر خواهد کرد؟! دلم نمی‌خواهد آدم بی‌هدف و بی‌برنامه‌ای به نظر برسم. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد را به زبان می‌آورم.

- آره یه فکرایی کردم؛ می‌خوام در زمینه‌ی حقوق زنان فعالیت کنم و حق زنانی رو که مورد بی‌عدالتی و محرومیت واقع شدن رو بگیرم.

ابروهایش را بالا می‌اندازد و نمی‌دانم این نشانه‌ی تعجب بود یا تحسین!

- آفرین! چی شد که همچین تصمیمی گرفتی؟

یادم باشد دیگر در مقابل هامون جمله‌ی بیخودی پرتاب نکنم؛ که این‌طور مثل شاگردِ درس نخوانده در مقابل پرسش‌های معلمش، از شدت استرس بمیرم و زنده شوم؛ ولی فعلا خربزه‌ایست که خورده‌ام و باید پای لرزش بنشینم. سعی می‌کنم اندک مطالبی را که درمورد حقوق زنان خوانده‌ام گزیده کنم و کنار هم بچینم.

romangram.com | @romangram_com