#شاخه_همخون_پارت_23
اپیزودهم: لطفا بندِ پوتینَت را هرگز باز نکن.
نمیدانم چند ساعت است که دفترم را به دست گرفتم و زیر درخت ارغوان لم دادهام و هی به هامون فکر میکنم و هی سعی میکنم فکرم را منحرف کنم.
ناکام از این جدال نافرجام از جا بلند میشوم و رو به اتاق میروم. با حس حضور شخصی روی تخت چوبی کنار حوض، در جا متوقف میشوم و نگاهم روی چهرهی هامون ثابت میماند. روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته است. به نظرم خوابیده. کنجکاوانه نزدیک میروم. حتی در خواب هم آن اخم کمرنگ را بر چهره دارد و همچنان چهرهی خونسردش، کنجکاویام را برای کشف این موجود ناشناخته قلقلک میدهد.
- همیشه برام سوال بود؛ اون درخت چی داره که هر شب تا دیر وقت بست اونجا نشستی.
از جا میپرم، ضربان قلبم اوج میگیرد و نگاهم به دو دو میافتد. چشمهایش هنوز بستهاست؛ ولی سعی میکنم دست پاچه شدنم را پنهان کنم.
- ببخشید، بیدارت کردم؟
چشمانش را باز میکند.
romangram.com | @romangram_com