#شاخه_همخون_پارت_21
قامت بلند و استوارِ آقا ناظم در چهارچوب در هویدا میشود و ما ناخواسته و طبق عادت خودمان را کمی جمع و جور میکنیم. هادی قاچ دیگری میبُرَد و هامون را خطاب قرار میدهد:
- بفرما داداش تا گرم نشده بزن بر بدن.
با همان حالت جدی و گامهای شمرده به سمتمان آمد و لبهی تخت نشست. قاچ هندوانه را میگیرد؛ نگاهش را میان ماهی گلیها میچرخاند.
هامون همیشه در تصورم مثل یک موجود خشک با عقاید افراطی بود که مدام سعی میکردم فاصلهام را با او حفظ کنم و چه بسا گاهی فراری باشم؛ ولی یکی دیگر از آن مرضهای جدیدم، از دیروز بدجور به جانم افتاده و حس میکنم هامون برایم تبدیل شد به یک معمای حل نشده.
از آن دست شخصیتهای مرموز که خونسردی و بیحسیاش آدم را به کنجکاوی وا میدارد و مدام دلت میخواهد به او دقت کنی و انگار دنبال یک حسی درونش بگردی و تمام حرکاتش را مثل موجود ناشناختهای که از سیاره دیگر آمده از نظر بگذرانی و هی میخواهی ببینی چطور قاچ هندوانه را در دست میگیرد؛ چطور نگاه میکند، واکنشش به مسائل مختلف چیست، اصلا وقتی آنطور به ماهی گلیها زل میزند به چه فکر میکند. نگاهش از حوض به باغ کشیده میشود و خیره به درخت ارغوان میماند و منهم خیرهی آرامشِ او... . نمیدانم نگاهم را حس کرد یا مقصدِ بعدیِ نگاهش چهرهی من بود که تا به خودم آمدم ناغافل نگاهم در نگاه مچ گیرانهاش اسیر شده. به وضوح دست و پایم را گم کردم و به شدت به سرفه افتادم؛ شک ندارم جهش خون از خجالت، چهرهام را به سرخی بُرد. رعنا پشتم میکوبد." آرامتر بخور عزیزم " و هادی شماتتم میکند که "چه خبرته ؟قحطی زده، خفه نشی" و فقط این وسط، اقا ناظم است که با لبخندِ ملیحِ کنجِ لبش، میداند آنچه در گلویم جهید و چهرهام را به سرخی کشاند، نگاهش بود نه هنداونه.
***
اپیزود نهم: هرگز اجازه ندهید مغزتان اندیشیدن به کسی را آغاز کند.
romangram.com | @romangram_com