#شاخه_همخون_پارت_19


مقابل دانشگاه توقف کرد و من با وضعیت به‌وجود آمده، فرار را بر قرار ترجیح دادم.

- ارغوان!

دستم روی دستگیره خشک ماند؛ دلم هُری ریخت؛ نگاه بیمناکم را پرسش‌گر به سمتش چرخاندم. هنوز با همان نگاه نافذ‌ به روبرو خیره است.

- وقتی درِ اون خونه می‌ایستم، اون‌جا رو حریم عزیزانم می‌بینم. عزیزانی که هیچ کدوم متعلق به من نیست بلکه جزئی از وجود من هستند. هیچ وقت به وظیفه‌ی اون‌ها در مقابلم فکر نکردم چون هیچ‌وقت نخواستم مقابلشون باشم. به تنها چیزی که فکر می‌کنم وظیفه‌ی خودم هست. که باید همیشه یک قدم پشت سرشون بمونم و براشون تکیه‌گاه و حامی باشم. من عزیزانم رو بر اساس جنسیت تقسیم بندی نمی‌کنم.

هرگز تو و رعنا رو به چشم یه موجود ضعیف و بی‌عرضه ندیدم و نمی‌بینم؛ بلکه حس می‌کنم دوتا از عزیزانم کمی لطیف‌تر، حساس‌تر و آسیب‌پذیرتر هستند.

می‌خوام ازشون حفاظت کنم، نه این‌که بال و پرشون رو بچینم؛ بلکه یه آسمون اَمن برای پروازشون بسازم. تویِ حریم اون خونه، عزیزانم رو بر اساس خوب یا بد تقسیم نمی‌کنم؛ هر چی و هرطور که باشن حتی با تمام اشتباهاتشون باز هم جزئی از من هستند. آبرو واسه‌م خیلی مهمه؛ ولی قبل از اون آسیبی که ممکنه به حس و روحشون وارد بشه مهم‌تر هست. همه افراد اون خونه، حق دارن به عنوان یک انسانِ عاقل و بالغ برای زندگیشون تصمیم بگیرن؛ راهشون رو انتخاب کنن، تجربه کنن و یا حتی اشتباه کنن ولی دلشون قرص باشه هر اتفاقی هم که پیش‌ بیاد، حتی اگر مسیر رو اشتباه برن باز‌ هم من یک قدم پشت سرشون هستم و در نهایت همه‌ ما به عنوان یه خانواده باید برای استحکام و دوام اون، فقط همدیگر رو حمایت کنیم نه محدود.

نرمش به کلامش برگشت و من انگار میان زمین و هوا معلق بودم. چقدر این وجهِ متضاد از هامون به دلم نشست و چقدر آرامش بخش است؛ حس ارزشمندی و زندگی‌ در کنار کسانی که تو را نه متعلق به خودشان‌؛ بلکه جزئی از وجودشان می‌دانند.


romangram.com | @romangram_com