#شاخه_همخون_پارت_18
حرفش به مذاقم خوش نیامد.
حرفهای سهراب در مغزم جولان میدهد و خشم فرو خوردهام جان میگیرد. سعی میکنم خشمم را کنترل کنم و به روی خودم نیاورم .
- وقتی کلاس داشته باشم آره، راه دیگهای نیست.
- هروقت بد موقع کلاس داشتی یا خواستی جایی بری به خودم بگو میرسونمت؛ منم نبودم با هادی میری. درست نیست تنها توی این کوچه پس کوچههای خلوت رفت و آمد کنی؛ متوجه شدی؟
کلامش دیگر آن نرمش را نداشت. برداشتم از حرفهایش و حرص و حقارت ناشی از حرفهای سهراب خونم را به جوش آورد و بغض به گلویم نشست و اشک دیدم را تار کرد. کنترلم برایم سخت شد و اگر حرفم را نمیزدم از شدت حرص منفجر میشدم. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم؛ ولی همانطور که پیش بینی کرده بودم تاب نیاوردم و انفجار رخ داد.
- چرا پسر عمو؟ نکنه تو هم فکر میکنی چون از درِ اون خونه میزنم بیرون، متعلق به شمام و وظیفه دارم رفت و آمدم رو گزارش بدم؟ یا چون دخترم، چلاقم و نمیتونم از پس خودم بر بیام؟ یا آدم بد و مورد داریم، که باید ازم محافظت بشه و ممکنه به آبروتون خدشه وارد کنم؟
با پایان یافتن حرفهایم، انگار تازه به خود آمدم؛ خودم هم از جملات و شجاعتی که در برابر هامون به خرج دادم یکه خوردم.
بغضم را قورت دادم، ل**بهایم را ترسیده برهم فشردم و نوک انگشتانم یخ کرد؛ اما برخلاف تصورم، انگار انتظار این واکنش را از من نداشت؛ که با تعجب ابرویی بالا انداخت، هیچ نگفت و تمام مسیر غرق تفکر و در سکوت به روبرویش خیره شد.
romangram.com | @romangram_com