#شاخه_همخون_پارت_17


بادی به غبغب می‌اندازد و با لحن حق به جانب می‌گوید:

- فکر نکن حواسم نیست؛ هروقت دلت می‌خواد میری هر وقت دلت می‌خواد میای. خیال نکن هرکاری می‌کنی به خودت مربوطه؛ وقتی از در این خونه می‌زنی بیرون، یعنی به آبروی ما هم ربط داره. درسته که همسایه‌ایم؛ ولی عمریِه خونه ‌یکی‌ایم و ‌اهل این خونه‌ مثل ناموس خودم می‌مونن.

از حرص دندان به دندان می‌سایم؛ آن حس مالکیت بی‌جا و بی‌دلیل که به خاطر دختر بودنم در چشمانَش دیدم و بیان لفظ دختر جوری که انگار راجع به یک موجود سخیف حرف می‌زند بدجور دلم را سوزاند؛ اما ضیغ وقت مجال مشاجره با او را به‌ من نمی‌دهد؛ شاید هم چیزی فراتر از وقت مرا به سکوت وا داشت؛ شاید عادت به شنیدن این حرف‌ها یا نا‌امیدی از‌ این جدال‌ بی‌حاصل.

حرصم را فرو می‌خورم و بی‌توجه به او، با دو به سمت خیابان اصلی می‌روم. صدای تک بوق، نگاهم را به سمت ماشین سیاه رنگ می‌کشاند؛ خوب می‌دانم متعلق به چه کسی می‌تواند باشد. شیشه‌ی دودی پایین می‌آید.

- به کجا چنین شتابان دختر عمو! سوار شو می‌رسونمت.

لحن جدی آقا ناظم مثل همیشه دستوری بود و فرصت تعارف را هم از من گرفت. یک مرض دیگرم هم این است که فکر می‌کنم گاهی یک تضاد وحشتناک در وجود بعضی‌ها دیده‌ می‌شود که باعث می‌شود آدم هنگ کند. مثل تضاد بین رفتار، چهره و حرف‌های هامون. وقتی که چهره جدی و آن اخم همیشگی روی پیشانیش را می‌بینی، کم مانده از ترس پس بیفتی؛ ولی زمانی که دهان باز می‌کند، با وجود آن لحن خشک و صحبت‌های جدی‌، نرمش عجیبی در کلامش حس‌ می‌شود؛ که انگار بین زمین و آسمان قرارت می‌دهد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم حتی کلامش رنگ شوخی دارد؛ ولی بلافاصله چهره‌ی خشنش، تفکراتم را متزلزل می‌کند. گاهی هم تصور می‌کنم شاید مرا به سخره گرفته و اخم‌هایش را عمدا این‌طور در هم می‌کشد و بعد در خلوت و تنهاییش، قیافه دست پاچه و حساب بردن‌های مرا، هی یاد آوری می‌کند و غش‌غش می‌خندد.

- همیشه این وقت ظهر، این مسیر و کوچه پس کوچه‌ها رو تنهایی میری تا سر خیابون؟


romangram.com | @romangram_com