#شاه_کلید__پارت_9


ارمینا ـ به! سلام بر دختر عمه ی گرامی! این سپهر هنوزم نتونست ادمت کنه اول سلام کنی؟!

من ـ آرمینا بحثو عوض نکن! تو که از منم سرحال تری!!!!!

آرمینا ـ خب بابا نزن منو! والا امروز صبح که پاشدم دیدم سرم داره قیری ویری میره ! بعد به خودم گفتم یا امامزاده غلام رسولی چرا من همچینک میشم؟! بعد گلاب به روتون ... بقیه شو نمیگم دیگه رفتیم دکتر... بعد دکی گفت که امروزو بشین ور دل مامان جونت فردا میتونی بری مدرسه!

از لحن حرف زدن آرمینا خیلی خنده ام گرفته بود و گفتم:

ـ ارمینا خدا نکشتت دختر!!!! حالا بهتری؟؟!

ارمینا ـ آره بابا از بس امروز مامانم دوا و دارو کرده تو حلقم بهترم!!!! خب دیگه چه خبر؟!

انگار که منتظر همین جمله اش بودم کل اتفاقای امروز رو براش تعریف کردم....

آرمینا ـ ای خدا، از دست سپهر هرشب خونه شما پلاسه.... نمیذاره تو تمرکز کنی که..... بپوکه ایشالا...

من ـ اوا ارمینا زبونتو گاز بگیر دلت میاد؟!

آرمینا ـ بعدا یه دلت میادی نشونت بدم رزیتا خانووم!

با خنده گفتم:

ـ فردا که دیگه میای انشالا؟!

آرمینا ـ به کوریه چشم خاکستریه تو میام!

من ـ به کوریه چشم خودت! پس منتظرتما....

ارمینا ـ باشه بابا میام.... بای!

من ـ این بای گفتنت تو گلوم..... خداحافظ...

و قطع کردم.... با صدای زنگ در سریع از اتاقم پریدم بیرون و رفتم پیش بابام...


romangram.com | @romangram_com