#شاه_کلید__پارت_8
تو همین حین سپهر هم اومد بیرون درحالی که داشت چشماشو میمالید به همه سلام کرد...
امین ـ به! سلام اقا سپهر! ببخشید بیدارت کردیم!
سپهر ـ خفه امین صدات تا هفت کوچه اونور ترم میاد توقع داری بیدار نشم؟! یکم بیار پایین صداتو!
امین ـ اوا مامان میبینی تورو خدا چه حرفا واسه ادم درمیارن!
من ـ خب راست میگه دیگه تن صدات بالاس عیزززم!!!!
امین ـ رزیتا حالا از سپهر دفاع میکنی؟!
من ـ امین حرفش درست بود منم تایید کردم چرا جو الکی میدی؟!
امین شونه ای بالا انداخت و رفت سمت اتاقش...
چون مامان تو اشپزخونه بود مجبور بودم با صدای بلند حرف بزنم تا بشنوه :
ـ مامان بابا کی میاد؟!
مامان ـ یه ربع دیگه میاد....
سری تکون دادم و نگاهم رفت سمت سپهر...
بهم چشمکی زد و منم بهش لبخند زدم....
نگاهمو ازش گرفتم به تلفن نگاه کردم... باید یه زنگ به آرمینا میزدم... امروز نیومده بود مدرسه... شاید سرما خورده... تو همین فکرا بودم که حس کردم دستم داغ شد... به دستم که نگاه کردم دیدم دست سپهر روی دستمه... نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند بهش زدم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که یعنی مامان تو آشپزخونه اس اینجا نه...
و بلند شدم و تلفن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم و شماره ارمینا رو گرفتم...
بعد چند بوق صدای سرحال خودش تو گوشی پیچید!
ارمینا ـ بله بفرمایید؟!
من ـ بله و درد آرمینا!!!! چرا امروز نیومدی؟
romangram.com | @romangram_com