#شاه_کلید__پارت_50

بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم:

ـ یکم گریه کردم، خوب بگو چیکار داشتی؟!

مهرناز ـ رزیتا میخوام بیام خونتون...

من ـ بیا قدمت رو چشم!

مهرناز ـ مامانت هست؟!

با بی حوصلگی چشامو یه دور کامل دور اتاق چرخوندم و گفتم:

ـ نه! طبق معمول پیش دوستاش!

مهرناز ـ اوکی! پس من میام! فعلا خداحافظ گوگولی!

من ـ خداحافظ...

و قطع کردم... چه عجب این مهرناز میخواد بیاد خونمون! سه هفته بود پیداش نبود!!!

رفتم یه لباس مرتب پوشیدم و یکم موهامو برس زدم تا مهرناز بیاد... نمیخواستم با ظاهر آشفته ام، ناراحتش کنم... یکم عطر به خودم زدم و منتظرش شدم..... دو دقیقه بعد اومد. بدون اینکه به آیفون نگاه کنم درو باز کردم... چند ثانیه بعد مهرناز اومد... درو باز کردم و مهرناز وارد شد ولی تا خواستم درو ببندم یکی پشت سرش اومدو در و نگه داشت! با تعجب بهش نگاه کردم! یا ابلفضل این دیگه کیه!؟ یه خانوم با قد متوسط، چهره ی معمولی سبزه، وبا نگاهی جدی ولی مهربون...

آب دهنم رو قورت دادم و درو باز کردم تا بیاد تو... اول سرتا پام رو با دقت برانداز کرد بعد نگاهش رنگ دلسوزی گرفت، نگاهی که ازش متنفر بودم و بعد گفت:

ـ تو رزیتایی؟!

ای وای حتی یادم رفت سلام کنم!

من ـ سلام! بله رزیتام... شما خاله مهرنازید؟!

اینقدر هول بودم که نفهمیدم این کلمه خاله از کجا اومد...آخه مهرناز که خاله نداشت خیر سرش!

خانومه ـ من غفاری هستم، دکتر و معلم روانشناسی مهرناز!!!!

با تعجب بهش نگاه کردم... پس مهرناز کار خودشو کرده بود! روانشناس برا من میاره!

romangram.com | @romangram_com