#شاه_کلید__پارت_49


زن عمو ـ اره دیگه زهره(اسم مامانم) جون، ماهم باید بریم! اینجا موندن فایده ای نداره! راستش اون هفته که مالزی بودیم ، فهمیدیم که از هرجهت خوبه! سپهر هم میتونه اونجا ادامه تحصیل بده! تازه امکاناتشم بیشتره...

عمو ـ اره راست میگه... مطمئناً واسه سپهر هم بهتره! (وچند بار ابروهاشو بالا انداخت)

با این حرف عمو صدای خنده ها بلند شد...

مامان ـ خودتون خواستید؟!

عمو ـ نه راستش سپهر چند وقت پیش پیشنهاد کرد!

وای خدایا چی میشنوم؟! مالزی؟! نه دیگه ... این دیگه نه ، نه ، نه!!!سپهر خیلی نامردی!

دنیا دور سرم دوباره چرخید، یه شوک دیگه!!!! دومین ضربه.... ای خدا مگه من چیکار کردم؟! چه بدی در حقت کردم؟! وای من هنوزم سپهرو دوس دارم نباید اینطوری میشد... تلقینام از ته دل نیست... سپهر ازت متنفرم!!! اره دوبار دلمو شکوندی دیگه دوست ندارم الهی بمیری! ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ام چکید که سریع رفتم دستشویی و راحت گریه کردم... اه چرا اینقدر من ضد و نقیضم؟! یه بار میگم دوسش دارم یه بار میگم نه... اما الان دیگه دوسش ندارم.... اون واقعا نامرده من عشقمو به پای یه نامرد عوضی ریختم! بره به درک! احساس میکنم قلبم به هزار تیکه تقسیم شده... انگار یه سنگ پرت کردن به سمتش و شکوندنش! هزار تیکه اش کردن، قلبم داره تیر میکشه... تازه داشت ترمیم میشد اما حالا! ای خدا...

دیگه تصمیممو گرفتم دیگه سپهر واسم مهم نیست! میدونم چیکار کنم!ولی حالا میفهمم که واقعا افسرده شدم... اما مهم نیست... من درستش میکنم... خودم





سه ماه بعد





اما واقعا نمیتونستم!!!! همش شعار بود! من بدتر از قبل کنج خونه افتادم... اینقدر افسرده شده بودم که هرشب گریه میکردم... همش تو خودم بودم... صدبار فکر خودکشی به سرم زده بود اما وجدانم نمیذاشت... حتی دیگه رمان هم نمیتونست ارومم کنه... صورتم رنگ پریده بود و زیر چشام گود افتاده بود، به معنای واقعی شده بودم یه مرده متحرک...مادر و پدرم فهمیده بودم افسرده شدم اما دلیلشو نمیدونستن... به زور هم شده میخواستن از زیر زبونم بکشن بیرون اما من تهدید میکردم که خودمو میکشم!!!! دیوونه شده بودم... سپهر بدترین ضربه رو بهم وارد کرد... با رفتنش تازه به خودم اومدم و فهمیدم که چقدر دوسش داشتم... ولی اون هیچ وقت مال من نبود و نیست... از شدت ناراحتی همیشه بغض دارم... اما بعضی وقتا اینقدر بلند بلند میخندم که امین فکر میکنه دیوونه شدم! واقعاهم دیوونه شدم! اما دیوونه ی سپهر.... ولی من به احمق بودنم، به ساده بودنم، به فکرای مسخره ام میخندیدم... به اون روزایی که سپهر حرف عاشقانه میزد و من باور میکردم...... مهرناز و آرمینا هم هرکاری میکردن نمیتونستن ارومم کنن.... حرف روانشناس رو هم که میزدن قاطی میکردم... اوناهم بیخیال شدن... الان سه ماه بود همینطوری بودم.... این همه تلقین کردم اما فایده ای نداشت....دو روز دیگه اول مهر میشد.... باید میرفتم مدرسه اما با این وضع؟! عمراً اگه بتونم! فکر کنم درسامو گند بزنم... وای خدا خودت کمکم کن چرا من اینقدر باید عذاب بکشم؟! همه میگن عشق قشنگه! اما کجای عشق قشنگه؟! سوختن من قشنگه!؟ اشکای من قشنگه!؟ خدا اخه چرا.... خدایا الان از زیر جواب دادن در میری! اما بعدا جوابشو بهم بده.... خواهش میکنم.... دیگه حداقل تو این مورد روتو ازم برنگردون... من که به جز تو کسیو ندارم.... پس تو دیگه بهم توجه کن..... دوباره گریه ام گرفت... دوباره مثل هرروز قلبم از تنهایی تیر کشید... بدون سپهر زندگی برام نفس گیر میشد... اما با اینکه برام سخت بود اما خیلی ازش بدم اومد، ثابت کرد که نامرده، ثابت کرد که خیلی عوضیه، پسته، هوس بازه.... من از اینکه سپهر عاشقم نیست دیگه ناراحت نیستم؛ من دارم از این میسوزم که سپهر ازم سواستفاده کرد ، احساسات پاکمو به بازی گرفت، باعث شد عذاب وجدان بگیرم به خاطر تمام دروغایی که به خانواده ام گفتم... به خاطر همه اینا ازش بدم میاد... دیگه دوسش ندارم اینو مطمئنم....پشیمونی مثل خوره داره روحمو میخوره! خیلی حالم بده... دیگه باید دست به کار بشم.... من باید انتقام بگیرم نمیشه که سپهر ازادانه بچرخه و خوش باشه ولی من یه گوشه بشینم! اما حتی حوصله فکر کردن بهشو ندارم.... روحم افسرده اس... جسمم بی حاله، قلبم زخمیه... بدترین درد هم درد روحیه... کاش یکی بود که باهاش درد و دل میکردم.... ولی کسی نیست... من یکیو میخوام که فقط به دردم گوش بده... نصیحت نکنه.... به خاطر همین هیچ وقت به مامانم هیچی نمیگم.... اما خیلی دلم میخواد بهش بگم اما نمیگم... مطمئناً نمیگم... به امین هم عمراً بگم همش دستم میندازه، باباهم که نمیخوام درگیر بشه.... پس خودمم و خدا....(وجدانتو یادت رفت...) و وجدانم! رفتم جلوی اینه... ای خدا این منم؟! رزیتایی که این همه شاد بود، این که من نیستم! غمگینی تو صورتم بیداد میکنه! غم و ناراحتی رو به وضوح میشه تو چشام دید... دیگه اون چشای خاکستری برق نمیزنن، انگار خشک شدن... دیگه اشکام هم ته کشیدن... استخون گونه ام زده بیرون! رنگ و روم زرد شده... وزنم اینقدر کم شده که لباس به تنم زار میزنه.... من نباید اینطوری باشم.... باید بشم همون رزیتا... شاید به خاطر همینه که دوستام ازم فرارین! نمیخوان با یه دختر افسرده دوس باشن... پس خوش به حال من که هنوز مهرناز و ارمینا رو کنارم دارم...اگه نبودن که دیگه منم نبودم! سریع رفتم رو تخت تا دوباره گریه رو از سر شروع کنم.... دلم گرفته بود و گریه سبکش میکرد ولی چند ثانیه بعد گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن؛

من ـ بله بفرمایید!؟

صدای مهرناز از اونور خط بهم ارامش داد:

ـ سلام ، دیووونه چرا صدات گرفته؟! نگو که باز گریه کردی؟!


romangram.com | @romangram_com